میترسیدم از هرزگی هات
پشت نقاب یک شعر گم می شدم
به چشمان درنده ات فکر می کردم
و با معصومیت بچه گانه ام کتاب می خواندم
چقدر از خنده هایت هرس می خوردم؟
چقدر بی خوابی هایم را گردن چخوف انداختم؟
کنار کبریت سوئدی بیهوش میشدم
ولی باز هم خواب تو را می دیدم
هر روز خبری تازه پخش میشد
در تمام فکر کپک زده ام
که میخوابیدی کنار دیگری
بدون شرمندگی از عشق بچه گانه من...
خط میکشیدم روی نامت
در تمام دفتر خاطرات
و به فراموشی تبعید میشد
همه ی تمامیتت در یاد
ولی برمیگشتمت هر شب
کنار بازنویسی تو
که یادت نشان میداد بودی
و یادم نمی رفت بودنت را...
زمانه زمانه ی مرور بود
مرور هر ثانیه یادت در من
کنار طلوع تاریکی ها
در این قلب ویران شده من...
زمان گذشت و یاد گرفتم
که دنیا چندان ارزشی نداشت
زمان گذشت و به من آموخت
راه و رسم فراموشی را...
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 4
حمیدرضا عبدلی 10 بهمن 1394 21:16
باسلام جناب حاتمیان خوب سرودهاید موفق باشی
محمد جوکار 11 بهمن 1394 00:17
درود و آفرین بر احساس سرشارتان
اله یار خادمیان 11 بهمن 1394 11:10
موفق و موید و منصور باشی جاودانه بسرایی دوست عزیز
علیرضا خسروی 13 بهمن 1394 09:35
احسنت
درود بر شما