وقتی شب از راه می رسد
من می مانم و تنهایی من
و یک دنیا جنجال و هیاهو
روزگارم را به همین منوال گذراند ه ام
من می مانم و بیداری من
چشمهایم دیگر سو ندارند
تنم خسته است
دیگر فرسوده شده ام
دلم خیلی چیزها می خواهد
گاهی اوقات در غربت تنهاییم
مثل کسی که در آب غرق می شود
می شوم
در تنهایی من هیچ کس نیست
فقط شب است و یک تن خسته
سیاهی است و مشتی خاطرات بجا مانده
خاطراتی که هیچ احساسی برایش نمانده
یادها یی که هیچوقت از خاطرم نمی روند
در تنهایی من هیچ کس سراغم را نمی گیرد
و چشمهایم دیگر برقی ندارند
من می مانم و یک حس غریب
یک احساس نا آرام
یک تکرار تلخ
و باز هم یک بغض تکراری
بغضی که گلویم را می فشرد
و راه نفس کشیدنم را تنگ می کند
و من چشمهایم را به زحمت باز و بسته می کنم
تا صبح شاید صدها بار بلکه هزار بار پلک می زنم
تا خورشید اطاقم را روشن کند
و از این تکرار تلخ رها شوم
رها شوم =====
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 5
علیرضا خسروی 16 دی 1394 22:19
درود بر شما
بسیار زیباست
حسن کریمی 17 دی 1394 00:04
جناب مرادی زیبا سرودید احسنت
مسعود احمدی 17 دی 1394 20:36
درود بر شما جناب مرادی عزیز
کرم عرب عامری 18 دی 1394 14:29
درودتان گرامی
کرم عرب عامری 18 دی 1394 14:29
ضمنا(آه، آناستازیا دخترم) اون بالا راجع به هنره