تو فهماندی به دنیا چون صبورم
دعایت میکنم هر چند که دورم
درودی بیکران بادا نثارت
بنازم همت مرد غیورم
ز اخلاص تو شد دنیایی روشن
و من ویرانگر شهر غرورم
سر افرازم نمودی ای سر افراز
چو کوهی استوار صعب العبورم
حراسم نیست دگر از مکر دشمن
تو شمشیر منی نآید خطورم
حصارم کردی از چشم بد اندیش
تو خورشیدی و من محتاج نورم
بُوَد عمرت دراز و جاودان باد
تو هستی عامل جشن و سرورم
روان بود گر قلم بر دست ناظم
به چشم دل دَهَد آن شوق و شورم
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 30 خرداد 1400 23:20
سلام ودرود
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 01 تیر 1400 09:30
ســــــــــــــــــــــــــــلام ........گرامی
قلمتان نویسا
حسین خیراندیش 01 تیر 1400 18:58