بیا بردار ز دوش من ،تو این بار امانت را
گرفتارم نمود عمری ،بیا جمع کن خیانت را
به دوش ناتوانی بار سنگینی بود مشکل
حرامی تا به کی بندد در باغ سعادت را
نمانده قطره ی خونی بر این رگهای خشکیده
کسی بر چشم نمی بیند چرا رنگ طراوت را
نداند هر کسی زان فعل و افعالی که پنهان است
گمان بر می کند آن ریشه ی عدل و عدالت را
چرا افسرده شد آن صورت زیبای نورانی
چنان افتاد به جان من ،بنا کرد قتل و غارت را
به گرد شمع اگر پروانه ایی حاضر و ناظر شد
پر و بالش بسوزاند ,که داند قدر حکمت را
تو ای ناظم صبوری کن, بشارت می رسد بر ما
گره را باز بگشاید, بدانید قدر نعمت را
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 6
امیر عاجلو 22 شهریور 1400 11:26
درود بر شما
حسین خیراندیش 31 شهریور 1400 19:24
سپاس
علی مزینانی عسکری 23 شهریور 1400 10:08
درود استاد خیراندیش گرامی
بازهم عالی
دستمریزاد
حسین خیراندیش 31 شهریور 1400 19:24
سپاسگزارم
دادا بیلوردی 24 شهریور 1400 22:40
حسین خیراندیش 31 شهریور 1400 19:24
درود و سپاس