ای آنکه مــــــــرا در دل خـــود راه ندادی
در بـــرکه ی شب بهـــر دلـــم مــاه ندادی
هــر بـــار دلــــم خواست ببوسد بدنت را
در بــاور مــــن هیچ بـــــه جـــز آه ندادی
فرهـاد شـــدم گرچه به این عاشق خسته
جــــــــز کندن کــوهــی غمِ جانکاه ندادی
مانند شراب است لبت حیف کـــــــه از آن
یک جــرعه به این بنده ی گمــــراه ندادی
در صفحه ی شطــــرنج دلم شاه تو بودی
افســــــــوس بهایی تو به این شاه ندادی
چون می گذرد در دل من باز غمی نیست
ای انکه دلت را بـــــــــــه دلـــم راه ندادی
#محمود_انصاری
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 5
محمد جوکار 14 تیر 1395 23:57
ای آنکه مرا باده ی گهگاه ندادی
اصرار مرا پاسخ دلخواه ندادی
هر بار دلم خواست بخوانم غزلم را
هرگز سخنم را به دلت راه ندادی
در بازی شطرنج مرا مات نمودی
رفتم به فنا و به دلم شاه ندادی
"هر بار دلم خواست ببوسد بدنت را "
هی غمزه نموده لب دلخواه ندادی .... بداهه
درودت باد جناب انصاری عزیز
خرسندم که اولینم در خوانش احساس ناب و اندیشه ی سرشارت
بداهه ای ناچیز بر احساسم نشست که با مهر تقدیمتان نمودم
قلمتان نویسا و مهرتان مانا
حمیدرضا عبدلی 15 تیر 1395 09:14
با سلام بسیار خوب
معصومه عرفانی 15 تیر 1395 17:00
سلام بسیار زیبا سرودید
حسن کریمی 15 تیر 1395 19:08
درود بر شما جناب انصاری بسیار زیباست موفق باشید
علیرضا خسروی 16 تیر 1395 09:59
درودها بزرگوار