باران خودش را روی سقف خانه می کوبید
انگار در را داشت یک دیوانه می کوبید
زن دست هایش را ستون چانه کرد اما
چیزی شبیه پتک روی شانه می کوبید
آن روز ، یاد بچگی ها کرد ، روزی که
تا شب برای جوجه هایش دانه می کوبید
آمد به یادش دستهای عاشق مادر
وقتی برایش سرمه در پیمانه می کوبید
کم کم به فکر طالع نحس خودش افتاد
توی سرش با حرف، آن بیگانه می کوبید
هر جا که سنگی بود پای لنگ را ...ای وای
هر جا که مشتی بود بر ویرانه می کوبید
لعنت به دنیا هر که بود آرامتر انگار
مستانه له می کرد و بی رحمانه می کوبید
مریم ناظمی
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 3 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 05 آذر 1399 15:44
درود بزرگوار ا
علیرضا علیدادی شمس ابادی 05 آذر 1399 17:43
درود برشما
کاویان هایل مقدم 05 آذر 1399 21:35
زیبا سرایشی بود مهربانو