او مرا باور نکرد ،!!!
دیوانه مى پنداشت
نگاهِش شوخ چشمى داشت ،
تنش گرما و آتش از درون
چون شعله برمى خواست ...
.....
نسیم بوسه هاى داغ،
چنان با عطر گیسویش
به هم آمیخت که در جانم
هزاران شعله مى انداخت ...
نژند پلک آهویش
که هر شب در میان بسترم
با غمزه بر مى خواست
نمى داند کسى در من چه غوغایى !
به پا مى خواست !!!
.... ز من آسیمه سر ،
دیوانه اى مى ساخت...
زهر راهى که میرفتم
به ترفندى به پیش روى ،،،
سد مى ساخت،،،،،،
........:.
نگاهش در نگاهم ،،،
پیچ و تابى داشت
صدایش لرزه بر اندام مى انداخت
!!! نمى دانست هر لحظه زمن
جام عطش لبریزتر مى ساخت ،،،
.....
دمى در زیر نور ماه مى رقصید،،،
دمى از شادیش مى کاست
خیال لذت از جانم
به آنى دم فرو مى کاست
به شب ،،، چون شعله مى افروخت
سحر از آتشش مى کاست
هزاران وعده در چشمش
که خشمم را فرو مى کاست
چو هوش از عقل ما دزدید
غزل در آستین مى ساخت
به او گفتم که ویرانم !!!!!!!!
ز ویرانم براى خود ،،،
چو کاخ بیستون مى ساخت
ز خاطر یاد میبرد و
برایم خاطره مى ساخت
به صد راه نرفته مى کشاند و
دل گرو مى خواست
میان راه برمى گشت و
از شوقم فرومى کاست
..........
دلم در قلب او تنها
یجاى مختصر مى خواست....
به من مى گفت مهمان است
دلم ! تا جاودان مى خواست...
،،، به یک دم در نبود او،،،
دمادم دیدنش مى خواست....
میان خویش ومن با فاصله
از پشته کوه می ساخت
به غم پیراهن یوسف
به خون آغشته میگرداند
ز اشک و زارى و آهم
دو سوى دیده مى ّٓپراند
به عشق آرام مى خواندم
ولى از خویش میراندم،،،
،،،،،
به بى تابى کشانیدم
دل از زندان رهانیدم
گشودم پرده ى اسرار،،،!!!
زبان و دل به یک گفتار
به خلوتگاه خود خواندم
کلامش زهر تلخى داشت
امیدم سهم دردى داشت
چنان زخمى به جانم زد
که مردن از خدا مى خواست ....
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5