آتشی بر خرمن جانم فتاد
عشق آمد روی قلبم پا نهاد
تازه دانستم که دل دادن خطاست
مهر خوش رویان نمی باید که خواست
آهویی که ، دل به صیادی ببست
از کمند دام صیادش نرست
این کبوتر،دل به بامی بسته بود
عاقبت بال و پرش بشکسته بود
با پری خونین بیامد سوی یار
غافل از تدبیر تلخ روزگار
اینچنین شد سرنوشت غمگسار
دست شاهین زمان گردی شکار
این نباشد قصهء پایان کار
چونکه صیاد عاقبت گردد شکار
شمع باشی و بسوزانی پری
خود بسوزی در شب تیره تری
پس دل کس را نسوزان تا ابد
کن محبت تا دلت روشن شود
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 6
طارق خراسانی 05 تیر 1395 14:39
شمع باشی و بسوزانی پری
خود بسوزی در شب تیره تری
پس دل کس را نسوزان تا ابد
کن محبت تا دلت روشن شود
درود بر شما
بسیار زیباست
پرستش مددی 05 تیر 1395 20:15
سپاسگزارم جناب خراسانی ارجمند
نگاهتان زیباست ..ممنونم
محمد جوکار 06 تیر 1395 01:32
پس دل کس را نسوزان تا ابد
کن محبت تا دلت روشن شود.
درود و آفرینت باد مهربانو مددی عزیز
مثنوی زیبایی از احساس مهربانت خواندم و لذت بردم
در پناه خالق پروانه ها
پرستش مددی 06 تیر 1395 22:43
عرض ادب و احترام استاد جوکار بزرگوار
سپاسگزارم که مرا با مهر می خوانید ..برقرار باشید ..می آموزم از شما
حمیدرضا عبدلی 06 تیر 1395 07:16
با سلام بانو بسیار زیبا موفق باشید
پرستش مددی 06 تیر 1395 22:44
عرض ادب و احترام جناب عبدلی گرامی
نگاهتان زیباست ..سپاسگزارم