3 Stars

آن موقع من کودک بودم

ارسال شده در تاریخ : 10 اردیبهشت 1396 | شماره ثبت : H945025

"""به یاد سمیرا
انجمن حمایت از بیماران CP
«خرم آباد»"""

آن موقع من کودک بودم
در مرز جاده و خاکی
اطراف آسیاب های بادی
کلبه ما بود داغ
.......
فرش قرمز با گل های بزرگ
پر میکرد قاب زیبای شب نشینی را......
........




آن موقع من کودک بودم
می چشیدم لذتی خوش
با کلاهبرداری از قمار سختی ها...
با عشق می زدم یک بوسه
به چین دامن گلدارش
همچو خوشبختی بچه شهری ها...

.........
آن موقع من کودک بودم
یک تنفس آسمی بر سر راه
ساز میزد با نوای کودکانه
من بودم که همچو یک قناری خسته
دل رهگذران را شعله می کشیدم...

بر سرم می آمد دست نوازشی
تشویق بلندی یا خواهشی
دل من به فوت نی می خندید
به بهانه ی ساده خوشبخت بودم...

..........
آن موقع من کودک بودم
خاطرات یک پنجره گرد
بهانه می داد به مورچگان
به خط شوند روی دیوارها...
نگاهشان گیر آیینه هم
برای گذر از پس پرده ها...

دیده می شد از روزنه ای
که خواهرم دو گیلاس آویخته...
خواهرم حالا میزبان است...
خیس است فرش قرمز خانه
از روزنه های سقف
گویا نمِ کوچه مهمان است...

..........
آن موقع من کودک بودم
که ویلچرم بیچاره آنفلانزا شد....
خاسته ی رفتن در من معلول
میزد سیلی بر گوش متخصصها
هر بار فرمان خدا می آمد
می ایستادم لحظه ای کوچک
به حرمت پیش بینی آیتها
ثانیه ها چه زود می رفتند و من
معلق در آغوش گرم مادرم بودم

سوالی ازت دارم....
تو میدانی یک دوست با دو چشم بزرگو گرد
با دهان خندان و دو دست همیشه باز
ماشین است یا آدم؟؟؟
.......
من دیدم سر سفره به من تعارف میکند
و خودش غذا نمیخورد....


خواب ازمن می پرسد شبها
که چرا دو پتو آورده ای؟؟؟
گویا از یاد برده
که ویلچرم سرما خورده است...

.......
ای شب بی معرفت بدان و
یک انسانیت به نگاه ها قرض بده
که ویلچرم بهترین دوستم
سر کار و یک خواب بلند
همیشه بامن بوده و
.......
باور کنید آدم است...


آن موقع من کودک بودم
دگر عادتی قدیمی و کهنه
هروز مرا صدا می کرد
دستان زخمی ام در خیابان
سرش را باعشق نوازش میکرد
راه برمن بازستو بعدا خواهم ایستاد
افسوس که ویلچرم پا دارد
در خیابان راه رفتنش نیست
سوالی دارم از قاب دیده تان
وقتی همه کور باشند ...
.......
او کجا خواهد ایستاد.....؟

"""« می دانم که از ویلچیرشکسته تو، تا ماشین گرانقیمت مسئولین خیلی راه است ، خیلی...
درست به اندازه عشق ورزیدن به تو و یک نماز قرضی به آن ها...
خودت بایست، که چشم ها نمی بینند
شاید آن ها معلولند و
جای دگر بر ویلچیری نشسته اند»"""


نویسنده: سید مصطفی سراب زاده

شاعر از شما تقاضای نقد دارد

ارسال ایمیل
کاربرانی که این شعر را خواندند
این شعر را 166 نفر 236 بار خواندند
سید مصطفی سراب زاده (28 /02/ 1396)   |

رای برای این شعر
اولین نفری باشید که به این مطلب رای می دهید
تعداد آرا :0


سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا