دستهایم را به خانه می برم
مدام از تو_ خالی_
و پرت می شوم
به عکس هایت، پای دیوارهای غرور
لباسهای آبی ام را می پوشم،
و تو....
خنده هایت را هوا می کنی برای نفس هایم.
چسبیده ام به خاطراتت
با گریه هایی که آسمان را از زمین دور می برد.
_________
دور می شوم
_ از خیابان های پرسه
با شبحی که توی ذهنم راه می رود،
بی خواب ایستاده ام؛
و اتفاق هایت را دوره می کنم؛
زیر پوست این سالها،
/ با روزمرگی هایی که از سیگارهایت دود می خورد،
فراموش می شوم.
___ در این شهر
هر روز
آدم ها را با سنگ می زنند.___
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
محمد مولوی 05 خرداد 1399 21:15