آتشگاه پارس !
از گلوی شب نوایی بر نخاست
ناله ی درد آشنایی بر نخاست
سرد مهری بین که دلها را گرفت
گرمجوشی ؛ همنوایی بر نخاست
سایه افکنده به عالم جغد غم
سایه بخشی را ؛ همایی بر نخاست
دل به دریا دادگانیم ای دریغ
کز دلِ دریا صدایی بر نخاست
نا امیدی بین که در شبهای تار
دیگر از لبها دُعایی بر نخاست
بت تراشی بود عمری کار ما
زان میان هرگز خدایی برنخاست
از فروغ افتاد آتشگاه پارس
دیو بندِ پارسایی بر نخاست
خاک این ویرانه ده برباد رفت
پاس آن را؛ کدخدایی برنخاست
خشک شد سرچشمه های شور و شوق
وز نیستانها نوایی بر نخاست
تا چه شد کز این دیارِ مرد خیز
سالها مردی ز جایی بر نخاست
غزل از _ مجید شفق
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 3
حبیب رضایی رازلیقی 04 اسفند 1396 03:27
درود برشما استاد شفق عزیز
بهره مند شدم از غزل ریبایتان و آموختم همچنان
حمیدرضا عبدلی 04 اسفند 1396 23:20
با سلام استاد بسیار زیبا
محمد جوکار 06 اسفند 1396 23:26
درودها و آفرین ها بر قلم نغز و نابتان