مهر پدر !
تا بر سر من.سایه ی مهر پدرم بود
کی از غم و اندوه زمانه خبرم بود
رفت از نظر و هیچ ندانم به کجا رفت
آن اسوه مردی که به عالم پدرم بود
می سوخت و می ساخت ولی هیچ نمی گفت
می دیدم و آتش به دل شعله ورم بود
بر زندگیم سایه ای از درد غریبی ست
بارفتن آن مرد که چون تاج سرم بود
یک لحظه جدا از بر او هیچ نبودم
زیرا که شب و روز پناهی به برم بود
از دیده به رخ ریخته ام در غم مرگش
آن گوهر گلرنگ که خون جگرم بود
کس آب نمی زد به دل سوخته ی من
باآنکه جهان شاهد سوزِ شررم بود
رفت و همه ی عمر پی دیدن رویش
پرسه همه سو کارِ دلِ در بدرم بود
یک بار دگر دیدن آن چهره به رؤیا
هرشام به امید دعای سحرم بود
بی او سر پرواز ندارم که نمانده است
آن قوت پرواز که در بال و پرم بود
تنها نه پدر بود که در وادی توحید
من رهرو او بودم و او راهبرم بود
این غم نه حدیثی ست که آسان بتوان گفت
یک شمه ز دشواری شرحِ قدرم بود
غزل از - مجید شفق
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
حسن جعفری 12 اسفند 1396 19:48
درود بر شما
دستمریزاد خیلی عالی