مرد تنها !
من می شنیدم هق هقش را از سرِ درد
وقتی که با خود مرد تنها گریه می کرد
مردی که همچون خار در صحرای غربت
دست زمانش سالهای سال پرورد
مردی همه ستوارگی ؛ هنگامه انگیز
مردی همه دریا دلی در دشت ناورد
همچون درخت ارغوان در فصل پاییز
در پرتگاه زندگی پژمُرده و زرد
می آید اکنون کوله بار غصه بر دوش
سر در گریبان بُرده و خاموش و دلسرد
هرگز نمی دانم کدامین دست بیداد
این شوکران را از برایش هدیه آورد
باری ؛ به پیش چشم عالم مشت او را
این گریه های جانگزای تلخ وا کرد
جز کنج عزلت مردمی را نیست مسند
وقتی که اینجا پر حرامی هست و شبگرد
می دیدمش چون گرد بادی می گریزد
از پهندشت زندگی؛ زین خیل نامرد
آری ! منم آن مرد تنهایی که می گفت
بیزارم از این زندگی ؛ از این همه درد
غزل از _ مجید شفق
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5