آرام ندارم !
من جم گوشه ی میخانه ام و جام ندارم
برو ای شهره که دیوانه ام و نام ندارم
به نگه صید کنم جمله غزالان چمن را
تازه صیادم و در دست جز این دام ندارم
تکیه گاه سرِ خود کن شکن زلف سیه را
ای دل خسته چه گویی که سرانجام ندارم
نیستم سینه ی مُرداب که خاموش بمانم
بحر مواجم و می جوشم و آرام ندارم
دل من جام جهان بین شد و از دولت عشقت
غیر نقش رخ زیبای تو در جام ندارم
من به کام دل خود از لب تو بوسه گرفتم
شد روا کامم و دیگر دلِ نا کام ندارم
روی و موی تو مرا قبله ی دل بود و ندانی
که به دل حسرت روز و طمع شام ندارم
گردش چشم تو نازم که به اقبال نگاهت
چشم لطف و کرم از گردش ایام ندارم
دیده ام سایه فکن قامت سروی که به بستان
هوس دیدن شمشاد گل اندام ندارم
می زند خون شفق موج به هر واژه ی شعرم
زانکه جز لعل تو سر چشمه ی الهام ندارم
غزل از _ مجید شفق
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5