آن شعشعه ی نوری،کز رب غفور آمد
آن روشنی نورش چون سیرت حورآمد
در وادی حیرتها ،هر قدر فرو رفتم
بر حیرتم افزودند ، عقلم به ظهور آمد
٭٭٭
در وقت جوانی ام،عقلم که طهور آمد
در موقع پیری ام ، یاد از ته گور آمد
با فکر خودم گفتم آن نورکه من دیدم
ای کاش که آن نورش دروقت قبورآمد
٭٭٭
یک بشری نیست ، در این روزگار
کار نـدارد بَـرِ پـروردگار
هر چه بشر هست در این روزگار
رأی خــدا مـی بُوَدش بهر کار
٭٭٭
مـا عَـلَم عِلم بـرافراشتیـم
پـا به ره جـلوه که نـگذاشتیـم
عـلم و ادب هر چه بیاموختیـم
در ورق دفـتری انـباشتیـم
٭٭٭
عـلم و ادب هر چقدر داشتیـم
هدیـه خـود بـر همـه بگذاشتیـم
رسـم قـناعـت و طریـق ادب
کـی زِ دیگر خلق نهـان داشتیـم
٭٭٭
نسیم گلشن زنده یاد حسن مصطفایی دهنوی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 6
امیر عاجلو 14 اسفند 1401 09:02
درود بزرگوار ا
حسن مصطفایی دهنوی 14 اسفند 1401 14:31
درود ها
لطف دارید
کتایون رها 14 اسفند 1401 12:43
سلام
استاد گرامی بی تردید اشعارتان گویا و زیباست
موفق و پیروز باشید
حسن مصطفایی دهنوی 14 اسفند 1401 14:31
ازنگاه پرلطف ومحبت شما شاعر واستاد بانو گرامی
کمال تشکر را دارم
وجود بابرکتان در پناه حق باشد
خداوند شاعر را رحمت فرماید الهی آمین
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 15 اسفند 1401 23:58
درود بر شما
حسن مصطفایی دهنوی 18 اسفند 1401 07:03
ازنگاه پرلطف ومحبت شما شاعر واستادگرامی
کمال تشکر را دارم
وجود بابرکتان در پناه حق باشد
خداوند شاعر را رحمت فرماید الهی آمین