« عهد خدا »
ای خلق خدا ، من به کجا رو بگذرام
عهـدی بـگرفتنـد و بِـبُردنـد قرارم
آن عهد ، که از عهد خدا بود بر آدم(ع)
نـتوان که سر از عُهده ی، عهدش بدر آرم
از درگه معبود ، به هر در خبری هست
حیران شده ام من ، زِ کدام در خبر آرم
پامال سُم مرکب دنیاس ،کس اَر گفت
همت بکنم ، بر سر آن عهد و قرارم
آن یاور روحی و همان روح و روان بود
ما را بـفریبید و نـیامـد به دیارم
پیکی بـفرستاد و مرا وعده ی جان داد
جانم بِـربوده است و نیامد به کنارم
بر آمدنـش منتظـرس ، جان و دل من
شاید به تفضّل1 نگرد ، این دل زارم
بـنشسته ام اندر ره آن پادشه مُلک
تا بلکه سرم را ، به قدومش بگذارم
حاجت طلبم ، بلکه زبانـم بـشود باز
کز نطق زبان ، در برِ آن شکر گزارم
آن مالک مُلک ازلی2 ، را نـتوان دید
هر چند که بر دیدن آن پا بـفشارم
از روز ازل ، صحبت عهـدش بـشنیدم
تا روز بُوَد3 بر سر آن عهد و قرارم
در مدت این عمر ، ندیدم که وصالـش
بر شوق وصالش زِ لحد4 سر بدر آرم
گر خاک ره دوست ،به دستم رسد امروز
زآن خاک به چشمم، خط روشن بگذارم
تا زنده بُوَد، این دل غمدیده ی مسکین
نام و عهدش ، نقش بُوَد بر دل زارم
ای با خبر از دین و دیانت ، خبرم کن
دینم چه بُوَد ، تا که همان دین بسپارم
صد نامه نوشتم من محزون ، بر آن یار
نـنوشت ، سر قبر تو من پا بگذارم
ای عاشق مفلس5، هَوَست گو به که باشد
ما را هوسی نیست ،که آن بر تو گمارم
از کلیه ی انبار جهان ، قِسم6 نـدهندم
تا آنکه چو دهقان ، زِ خودم بذر بکارم
باید منِ دهقان ، هنر از خود کنم ابراز
تا رزق مسلمـان ، زِ دل خاک بر آرم
هر مسأله ی مشتبهی ، را نـتوان گفت:
تا آنکه خودم مشتبهاتـم ، نـشمارم
از دست طبیبان ، نـتوان دَم زدن امروز
نا محرمس آن ، بِـه7 که نیاید به کنارم
گر یک نظری ، بنگرم آن یار حقیقی
بیدار توان گردم از این خواب خمارم
عمرم همه بگذشت دراین فکر جگر سوز
ترسم نـکند رنجه قدم8 ، سوی مزارم
ما را به دیارش ، نـدهند راه عبوری
گر پیش فرستـم ، همه ی نقد دیارم
گفتا تو حسن ، همت مردان جهان جو
با همت مردان ، فرویـت نـگذارم
٭٭٭
1- احسان- مهربانی 2-خداوند 3- باشد 4- شکاف کرانه گور 5- بینوا– مسکین 6- سهم 7- بهتر 8- قدم رنجه
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
ایمان اسماعیلی 21 فروردین 1398 01:08
سلام بسیار زیبا و تامل برانگیزاننده درودتان بی شمار جاودان باشید
حسن مصطفایی دهنوی 22 فروردین 1398 06:41
درود جناب اسماعیلی
تشکر