پیری رسید و رفت ز دستم جوانی ام
هر چند در بهار گل نوجوانی ام
ره توشه ی بهاری من رفت از کفم
گم گشت و ناپدید به راهی جوانی ام
آغاز راه، آخر ره گشت و این میان
حظی نبرد از ره خود زندگانی ام
تارم شکست و بلبل طبعم به غم نشست
خاموش شد قناری خوش همزبانی ام
خاک سرشتم آه که بر باد فتنه رفت
در گیر و دار زندگی بی نشانی ام
تا خواستم به چشمه ی خورشید خو کنم
از ره رسید ظلمت شب نامه خوانی ام
ما را میان آه و دمی جای کرده اند
آهی گذشت و همنفسِ غم، خزانی ام
با کاروان عمر شدم همقدم ولی
گم کرده راهِ مقصد هر کاروانی ام
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 13 دی 1401 14:12
درود و سلام موفق و مانا باشید