صبح شد . رو به پنجره ایستاده بودم ، خیابان را نگاه می کردم ، محو آدم ها شده بودم ، آدم هایی که اگر با زبان دروغ بگویند ، ظاهرشان دروغ نمی گوید . آدم هایی با هزاران مشکل ، مشکل بی پولی ، ازدواج ، خیانت ، افسردگی های بی دلیل ، اشک ریختن های هر روزه و …
همه خسته بودند و افسرده . نمی توانستم آن زمان به حرف روانشناسان بزرگ و کوچک فکر کنم و سعی کردم همه چیز را با چشمان خود ببینم و احساس کنم .
پیامی برای آسمان ، ما هم زنده ایم و هم زندگی می کنیم با هر بدی و خوبی به زندگی خود ادامه دادیم ، به هیچ چیز نمیبازیم ، در خیال خود برنده ایم ، به هر چیزی که میخواهیم در خیال خود رسیده ایم .
به راستی ، آیا ما واقعا آدم های زنده هستیم ؟
نویسنده : عارف ایمانی