قسمت شصت و سه
به طراحی زغال و سیاه قلم نگاهی انداخت و به حیاط رفتیم. که گفت: که چگونه خودش و بچه ها را آزار و کتک میزد.وقتی ازش جدا شودم در یک رابطه عجیب و غیرعادی به بیماری خطرناکی مبتلا شد از شرم که رازش پیش دوستان و آشنایان و مردم کلیسایشان عیان نشود .خود را در راه پله حلق آویز کرد.
در فکر فرو رفتم و خاطره ای از هشت سالگی در ذهنم جان گرفت .که در حیاط خانه بعد از کتک سختی که به پسرش زده بود. پای گنده اش را روی قفسه سینه او گذاشت و می خواست آب آفتابه ای که از توالت آورده بود به حلق بچه خالی کند و بچه التماس میکرد.انکار آرزو می کرد همراه بچه مادرش هم بود که به تازگی رهایش کرده بود.چند نفر و پدرم بچه را از زیر مشت و لگد او در آوردن .
بعد از ظهر در کنار مادرم نشسته بودم .که زن همسایه راز عجیبی را برای مادرم تعریف کرد .که این مرد نیست و زنش دیده بود که با مردی خوش و بش میکرد.
کی بهت گفت?مادر بچه اش حمیدرضا