مادرم میگوید:
دخترم شعر نگو، شعر نخوان
شعرهایت همه بودار شده
بوی دست پینه بسته، بوی خاک
بوی پیراهن کهنه به تن ایراندخت غمناک
بوی ناله
بوی گریه
بوی آه نمناک
گر که خواهی تو بخوانی شعر
آهسته بخوان
تا مبادا پدر پیر فلک بو ببرد
که زمین مسلخ احساس شده وحشتناک.
یک کلام ختم کلام دختر جان
سر سبزت ببرد این قلم آتشناک
جان مادر سخنت سوخت مرا
چونکه اندیشه من از چمن سبز دمنهای نوا سبزترست.
من کجا قافیه سرخ کجا
من همه عاطفه ام مادرجان
این مثل گوش بده با دل و جان
گاه می اندیشم
به خیالات عجیب
کج وماوج چو درختان تاک
به خیالم کاش میشد که بیاید نمکی
جار زند
دل غمگین بخرم نان بدهم در عوضش
وای اگر این بشود
خانه پیر و جوان پر شود از برکت نان
حیف ،افسوس متاع دل بشکسته ندارد قیمت هیچ زمان
به پشیزی نخرند میدانم
نان کجا و دل بشکسته کجا شوخی نیست بی وجدان!!
به خودم میگویم:
این سخن جای دگر باز مگو ای مرجان
شعر نان جای دگر باز نخوان
مردمان میخندند
وانگهی دل گوید
نه بخوانش بهتر
که به این شعر ببینی لبخند
یک تبسم کافیست
به لب پیر و جوان
شعر من لقمه نباشدکه کمی ضعف به آن رفع شود از دلشان
لیک شاید که بخوانند و کمی یاد برند مشکلشان
پس بخوان ای مرجان
مرجان آزرم نوایی
نظر 1
محمد مولوی 22 خرداد 1399 13:49