گِل هایِ امامزاده چسبیده بود تَهِ کفشم...

......

گِل هایِ امامزاده چسبیده بود تَهِ کفشم. حیاط را کثیف تر کردم.
پیرهنِ عَرَقی را انداختم لبِ حوض. از قُدقُد مرغ ها و سایه ی گربه یِ لبِ بام رد شدم. بندِ رخت هنوز آفتاب داشت. پیرهنی را که دوست داشتم از گیره کشیدم. یکی از دکمه هاش افتاده بود ولی هوسِ تن کردنش از سرم نمی افتاد...
تازگی ها به حرف خودم رسیده ام: کم بودگی، یک استفراغِ چَپَکی ست...
از نیمرویِ صبح چیزی برای تراشیدن مانده بود. دلخواه، پشتِ تندی ترب هایِ سبزی خوردن آب نخوردم. سرخیِ ترب ها هوسناک بود...

ولو شدم کنارِ برگه های یادداشت. کتری داشت سوت می کشید حال و هوای نامه نوشتن ولم نمی کرد.  دنبالِ مخاطب می گشتم برای نامه ام.  استادِ عوض کردنِ  مخاطبْ  وسطِ نامه نویسی ام...

مداد برنداشته  گوشم رفت پی صدای عباس.  حتماً غربتی ها محکم در زده بودند باز؛  پیِ یک پلاستیکْ برنج، لباس هایِ دستِ دوم، یک کمْ شِکَر یا پولی چیزی...

بلند شدم کوچه را نگاه کردم. ذوالفقار تَهِ کوچه عهدیه می خواند و مریم تُپُلو  تیز و فرزتر از چهارسالگی اش  قِر می داد.
ذوالفقار هواخواه سمیه بود. سمیه ننه یِ مریم تُپُلو بود؛ جوان، شوهر مُرده و به قولِ ذوالفقار «رو سپیذ» ...

من زیاد تَهِ کوچه را نگاه نمی کردم. تَهِ کوچه زهره خودسوزی کرد و مرتضی پتوپیچش کرد و افاقه نکرد...

ته کوچه  امین تُرکه  مادرِ گنجشک ها را با تیر زد و بعد از ظهرش پایِ مادرِ خودش را بُریدند.

ته کوچه  خشمِ قربان بود و سینه سِپَر کردنِ بابایِ نعمت. قربان  می خواست پسر خودش را بالای سرش بچرخاند و زمین بزند و دیه اش را از بابایِ نعمت بگیرد. با چه حسابی؟   نمی دانم...

روی یادداشت ها غَلتْ خوردم و انگشتم را گذاشتم جای دکمه یِ افتاده. چقدر رنگِ نوکْ مدادی را دوست داشتم...

(حالم از خیره شدنِ گربه ها به هم می خورَد ولی از الکی شلوغ کردن مرغ ها لذت می برم.)
ــــــــــــــــــــــــــــ
#احمد_آذرکمان
سی و یکِ خردادِ هزار و چهارصد

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 79 نفر 130 بار خواندند
احمد آذرکمان (03 /04/ 1400)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا