وقت پرواز چو بینم به شفق
خون نشسته است
به پهنای افق
دل من می شکند
وقت گردش
که به صحرای غمان
بینم آن یار عزیزی که
زمن کرده سفر
اخم بر چهره و دلتنگ و
فضایش ابری است
دل من می شکند
از زمانی که پر چلچله را دزدیدند
بال خوش رنگ کبوتر به حنا آلودند
دست خشکیده ی او را
ز قفا ببریدند
روحم از هر چه قفس بود شکست
بر چنین منظره
وقتی به تماشا خیزم
دل من می شکند
گشته دیّار و دیارم ز همه یارتهی
منم و شهر هم آغوشِ غم سرو سهی
به که گویم که شد از حد برون
هفت اورنگ دلم،یکسره پرگشته زخون
نا به دل نیست رخم زرد و لبم خشک
به صحرای جنون
از تماشای گل و لاله ونسرین زمین
دل منمی شکند
تو بخوان سعدی و حافظ به نظامی پرداز
تا که عشاق شود با سخنانت دمساز
کوچه ها گر چه پر است از پریان طنّاز
ولی ان کودک بی نایِ فقیر مظلوم
که بریده است جفا سر ز تنش بی حلقوم
چو نگاهی به من اندازد و چون رعد رود
دل من می شکند
وای از این درد توان سا
که گرفته است نفس
هر کجا می نگرم نیست به جز بانگ عسس
آرزویم همه این، کی شکند میل قفس
باز با دیدن این فوج اسیران که نفس
حبس گشته است به سینه نبود ذره نفس
دل من زار و "غریب"انه نشیند بر غم
و به سختی به چنین مویه بگیرد ماتم
کس نداند که دل زار
چه سان می شکند
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 29 امرداد 1402 10:34
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید