3 Stars

صنم

ارسال شده در تاریخ : 20 امرداد 1400 | شماره ثبت : H9417827

من آخرِ کار را نمیدانستم
لحظه ای را به تماشای تو بودم
که کودکی در من دستم را رها کرد
او به یکسو و تو بسوی دیگر رفتی
من سمت تو آمدم‌
و زندگی را گم کردم
پیرمردی تنها نشسته است
روی نیمکت پارک
در کنار گلهای داوودی شعر مینویسد
عقربه های ساعت را مینگرد
هر سه باهم میروند
گویی در واپسین لحظات زندگی اش
تو را نخواهد دید
آسمان را نگاه میکند
آرام آرام باران میزند
کودکی هراسان میگرید
رازقی میخواند
بید مجنون میرقصد
آری به بزم ویرانی من آمده اند
چشم هایم را میبندم
و تو را در کنار خود می بینم
ماه مهر است و روز تولدت
نام تو را بر روی تمام گلها گذاشته ام
مینشینم در کنارِ گلهای صنم
برایشان شعر میگویم
کودکی شبیه به خود را می بینم
آنسوی پارک میخندد
زمان وارونه میگذرد
آسمان را نگاه میکنم
سپیده از نو میزند
و من دوباره
عاشق تو میشوم
و هر بار نیز
زندگی را گم میکنم
آرام آرام باران میبارد
چشم خود را باز میکنم
کودک آنسوی پارک همچنان میگرید

شاعر از شما تقاضای نقد دارد

تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
ارسال ایمیل
کاربرانی که این شعر را خواندند
این شعر را 71 نفر 119 بار خواندند
امیر عاجلو (21 /05/ 1400)   | محمد علی رضا پور (25 /05/ 1400)   | عباس قره خانلو (25 /05/ 1400)   |

رای برای این شعر
امیر عاجلو (21 /05/ 1400)  
تعداد آرا :1


نظر 2

  • امیر عاجلو   21 امرداد 1400 11:03

    لطیف و دلنشین applause applause

  • محمد علی رضا پور   25 امرداد 1400 06:44

    سلام و درود، خدا قوت،
    افغانستان، ایران خاوری، زیر چکمه های طالبان ابوسفیانی قرار دارد و حالا که ما، بُهت زده، سوختن سرزمین مولانا و خواجه عبدالله انصاری، سرزمین جگرگوشه ی فرهنگی خود را تماشا می کنیم، ای کاش دست کم، هریک، سروده ای در تسلیت به افغانستان بپردازیم و در این عاشورای حسینی، زینب وار، هِلهِله های یزیدیان زمان را خُنثی کنیم.
    تقدیم به افغانستان مظلوم، تقدیم به جبهه ی ضد نادانی سترگ (آن هم به نام مقدس اسلام) و تقدیم به شما:

    شرمنده ام که باز گرفتار می شوی
    شرمنده ام که مَطلع خونبار می شوی

    شرمنده ام که مهر نمی خوانَدَت به مهر هم بی نگاهِ ماهِ مددکار می شوی

    شرمنده ام از این همه تنهایی و غمت
    شرمنده ام که فتنه ی اَشرار می شوی

    افسوس! باغ پارسیِ پارسا سرِشت!
    پوشیده از کلاغ سیَهکار می شوی

    همسایه، هم تبار، هم آواز، هم نَشیب!
    دشتی که رو به دلهُره، هموار می شوی

    خاکِ فغان زده که به تاراج...! صبر کن
    چندی اسیرِ طالبِ آزار می شوی

    این بوف ها به طالعِ فردا نمی رسند
    سیمرغ وار جلوه ی اسرار می شوی

    آرام باش یوسف معصوم بی پناه!
    فرمانروای مردم بازار می شوی.
    #محمدعلی_رضاپور

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا