روزی در گوشه ی یک خاطره ای میخندی
اشک بر گونه ی تو میلرزد
لحظه ای تنگ دلت میگردد
یادِ دیوانه ی خود می افتی
روزی هر آنچکه کردی با من
میرود از یادم،
تو ولی ...!
گشته پایان روزهای خوب و بد
زندگی آرام است
دخترِ زیبایت
با دو چشمانِ تو و ناز و اداهای خودت
شاید اسمش باران
قصه میگویی برایش وقتِ خواب
شعر میخوانی برایش روز و شب
در میانِ شعری اما
اسم من را می بری
در میانِ دلخوشی ها
یادی از غم میکنی
اشک چشمانِ تو را
دخترت می بیند
بغض پنهانِ گلو میشکند
من فدای دردِ وجدانت
خیالت راحت
زندگی تا به ابد آرام است
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 27 تیر 1400 17:48
درود بزرگوار ا