تجاوز...!
????کرامت یزدانی(اشک)
از قدیم گفته بودند عقد دخترعمو و پسر عمو رو تو آسمون بستند! نمیدونم این باور کذایی از کجای تاریخ در اومده بود!
سیزده سال بیشتر نداشت.هنوز با «گوهر» بازی میکرد، همون عروسک پارچه ای که از غربتا ( کولیها) براش خریده بودند.
پسرعموش کور بود. باباش میگفت: الا و بلا باید زن او بشه!
چون از بچگی قول داده بود که دخترش رو به بچه ی کاکاش بده!
اما او بچه بود و پسر عموشو دوس نداشت.
میگفت نه که فقط دوسش نداره؛ بلکه از اونم میترسه!
بلهبرونش که بود داشت تو بالاخونه برا "گوهر" لالایی میخوند.
بدون اینکه بهش کَلومی بگند، براش مَهر بریدند، اونم سه تا بُز و دوتا قالی و شاخ نبات و یکقرون پول رایج مملکت!
روز عقدش نمیخواست بره. جیغ میزد و میگفت: نمیخوامش! میزدنش. بازم میگفت: نمیخوامش!
داد میزد: « خدا به کی بگم نمیخوامش؟!»
توی کوچه پسکوچه ها خِرکِشش میکردند و میبردنش. لباس نویی که عمش بَرِش کرده بود، پر از خاک شده بود. خاکآلود، نشوندنش سر سفره عقد. به شوهرش نگاه نمیکرد. نگفت بله! ولی به جاش بله گفتند!
از شب اول عروسیش و همه شبهای جمعه، همه اهل محل، صدای جیغش رو میشنیدند!
نمیخواستش اما باباش قول داده بود!
هشتاد ساله شد! بچه و نوه و نتیجه داشت!
وقتی میخواست بمیره، اشک توی چشماش جمع شد و گفت:
نمیخواستمش! *هیشکی حرف منو نفهمید حتی خدا! عمری به من تجاوز شد...آخه بابام قول داده بود!
برای آخرین بار گفت:
" نمیخواستمش"
و چشماش رو برای همیشه بست...!
کرامت یزدانی (اشک)
سوم اردیبهشت ۹۹/شیراز
بازنشر: اسفند۱۴۰۰
http://Www.instagram.com/keramatyazdaniashk