به بهانه زادروز خودم...!
*«پسر تُخسِ بیبیگُل»*
????کرامت یزدانی(اشک)
دهم فروردین ۱۳۵۰ خورشیدی، هنوز ردپای قصههای زمستانی «ننهسرما» در واگویههای نوروزی مادربزرگم « ماهبانو»، به چشم میخورد.
وقتی «قابله» با بغچهای زیر بغل، وارد خانه « بیبیگُل» شد، ایزدبانوی طبیعت، شال برفیرنگش را از سر برداشته و به جای آن، چارقد رنگارنگ بهاریاش را سر کرده بود؛ و آسمان، عبای تیره و زمختش را در آورده و با روسری آبی فیروزهای برای زمین دلبری میکرد.
«خورشیدخانم»، با درشکهای «روژیناگونه» به گِرد محله «آبادزردشت» میگشت و از سبد دستانش، پولکهایی نقرهگون بر سر « کهندیار نیریز» میپاشید. قاصدکها، از هم نشینی "گربه نوروزیها"، رقصکنان برمیگشتند و به تماشای « بیبیگل» مینشستند که گویی «مشاطهگر تاریخ»، گونههایش را به سرخی شقایقهای وحشی آراسته بود...!
چیزی نگذشت که فریادم به هوا خاست و قاصدکهای خبرچین، خبر هُبوط *«پسر تُخسِ بیبیگُل»* را به گوش «قصاب» سنگدل محل رساندند تا در مَقدَمش، «زبانبستهای» را ساطور زند...!
اولین نوه بودم، در دو قوم با فرهنگ و دیاری متفاوت!، لوس و دردانه!
«قابله»، هنوز نافم را درست و حسابی قیچی نکرده بود! که از شلوغیهای «انقلاب ۵۷» سر در آوردم و هنوز دهانم بوی شیر میداد که در میان «آب و آتش»، دیوانهوار دَف میزدم و با تفنگ، کولیوار، «رقصِ مرگ» میکردم. تا چشم باز کردم دیدم شش سال تن و روحم به صلیب کشید شده است. تا بیدار شدم، دیدم چند قدم مانده به دهم فروردین ۱۴۰۲، در مرداب واژهها اسیرم؛ و در باتلاق درد دست و پا میزنم...!
ای ماهبانو، ای بیبیگل، ای ایزدبانوی طبیعت، ای مشاطهگر تاریخ، ای قابله، ای آسمان، ای خورشید و ای قاصدکها، امسال در شادباش تولدم، دوباره شعر خواهم خواند و یک دل سیر گریه خواهم کرد...!
*به « قابله»، بگویید با بغچهی گلمنگلیاش بیاید و در سالیاد هُبوطم، ناف این پسر تُخس را از درد و خیال قیچی کند تا برای همیشه از پیله رها شود...!*
*کرامت یزدانی (اشک)*
دهم فروردین ۱۴۰۲
http://Www.instagram.com/keramatyazdaniashk
نظر 1
سعید آریا 14 فروردین 1402 18:52
زیبا و جالب بود....