با تودر :
آن شب رویایی اردی بهشت
آن شب پر حادثه سرنوشت
گام زدم در دل پس کوچه ها
گفتی و گفتی تو بسی قصه ها
از سفر و رفتن و دل کندنت
از قدر و قسمت و از رفتنت
از سفر دور و درازی که بخت
داد تو را سخت تر از هرچه سخت
ماه در آن شب به تماشا نشست
دیده ی خود را به تماشا نبست
دید عیان بغض گلوگیر من
خنده تلخ از سرِ تقدیر من
شکوه ی بر کنج زبان مانده ام
زخمِ دل و این دل درمانده ام
کرد نظر سوی من آنگاه ،ماه
گفت بزن ناله برآور تو آه
حق تو این نیست که تنها شوی
این همه آشفته و شیدا شوی
بی گنه؛این گونه به دارت کشند
باد خزان سوی بهارت کشند
خوارتر از خاکِ سیاهت کنند
گل صفتی،هرزه گیاهت کنند
این همه را هیچ سزای تو نیست
تنگدلی حق وفایِ تو نیست
حق تو دلبازی و دلدادگیست
عاشقی و شیوه ی هم بادگیست
گفت و به ناگاه ز چشمم چکید
قطره ی اشکی که به رویم دوید
روح من آن لحظه جدا شد زبند
رفت سوی خاطره های بلند
خاطره هایی که به هم ساختیم
نقش خوشش را به هم انداختیم
ان همه آشفته دلیهایمان
اتش صدبوسه به لبهایمان
خنده و قهری که به هم داشتیم
بیرق عشقی که برافراشتیم
دفتر شعری که تو می خواندیش
موی بلندی که می افشاندیش
روز نخستینی که دیدم تورا
تازه گلی بودی و چیدم تورا
پای تو ان خون جگر ریختن
تا که به عشق تو درامیختن
خاطره ها بود و من و یاد تو
نازکی قامت شمشادِ تو
دلبری و طبعِ خوش و شعرِناب
جلوه گریهای تو چون ماهتاب
عشق و شب و گرمیِ اغوش تو
حلقه دستبه بر و دوشِ تو
گرم بدینگونه به رویا شدم
همسفرِ خاطرِ تنها شدم
تا که ز دستم نکشیدی تو دست
غرق به رویای تو بودم چو مست
چون به خودم امدم ای ماهرو
باز شدی گرم تو در گفتگو
گفتی به من بار دگر،نازنین
قصه ی تلخ از سفرِ اخرین
گفتی که دیگر به خدا خسته ام
خسته از این عشقم و بشکسته ام
می کُشد این عشقِ حرامی مرا
می کِشد این عشق مرا در فنا
راه وصال تو قَدَر بسته است
جانِ من از این همه غم خسته است
هیچ ندارم به وصالت امید
هستی و هستم به خدا ناامید
گرچه تو را دوست بدارم چو جان
لیک به وصلت شده ام ناتوان
وصلت ما،وصلتِ ناممکن است
راه وصال ایزد یکتا ببست
اینهمه ما در پی هم سوختیم
شعله ی عشق آمد و افروختیم
هیچ نشد حاصل از این عشق ما
وصل نشد حاصل از این ماجرا
جز غم و اندوه و جدایی دگر
هیچ نشد از تو و من جلوه گر
راهِ وصالی نبود،نیست نیست
وعده به هم دادن ما خوشدلیست
ملعبه ی دست فلک گشته ایم
راه خطا رفته و بُگذشته ایم
ما که سواریم به باد فلک
خورده ایم آخر ز فلک صد کلک
گفتی و بغضی به گلویت شکست
دست مرا سخت گرفتی به دست
چشم به چشمم زدی و دوختی
هیچ نگفتی و به دل سوختی
اشک به چشمان تو امد پدید
گشت سرازیر و به سرعت دوید
بس که دلت از شرر آکنده بود
رفت و بیفتاد و برآمد چو دود
مات به چشمانِ من و اشکبار
آه کشیدی زِ دلت،زارِ زار
ناگه از آه تو دلم شور زد
در نظرم صد گرهِ کور زد
منگ شدم،منگ ز گفتار تو
منگ و دل اشفته ز کردار تو
نوعِ نگاهت سخنی تازه داشت
غربتِ تلخیّ و بی اندازه داشت
گویی که دیگر تو نبینی مرا
یا که نبینم پس از این من ترا
گویی که این نقطه ی پایانی است
نقطه ی آغاز دو ویرانی است
نقطه آغاز جداییِ ماست
رفتن از این مرحله تا ناکجاست
غمزده گفتم به تو زیبای من
دلبر من یار دلارای من
این چه نگاهست که مردم ازو
چون گُل بی آب فسردم ازو
زل زده در چشم من ای ماهتاب
گفتی که این عشق ندارد جواب
راه گریزی نبود بهر ما
نیست امیدی دگر از شهرما
بار سفر بسته ام و می روم
از همه من خسته ام و می روم
جان من از من تو مخواه بیش از این
رنجه کنم این دلِ دردآفرین
چون که ندارم به وصالت امید
پرده ی این عشق بباید درید
روزِ دگر می روم از کوی تو
نیست امیدی دگرم سویِ تو
می روم از کوی تو من تا ابد
خورده به عشقم به خدا مُهرِ رَد
گرچه دلم جای تو و عشق تُست
عشق دگر راه به قلبم نَجُست
هیچ نگیرد به خدا در دلم
جای،کسی چون تو به آب و گِلم
لیک ندارم ره دیگر که من
تا که بیایم به برت چون کُهن
گفتی و جانت که چه آهی کشید
دیده ی من از پس آهت ندید
دست زدم بر سر و چون لاله ها
سوختم از گرمی آن ناله ها
گفتمت از بهر خدا یارمن
ای گل خوش رونق بازار من
ترکِ منِ بیدلِ مجنون،مکن
جان و دلم غرق تو در خون مکن
خسته و آزرده رهایم مکن
بی نفس خویش فنایم مکن
دست فلک چیره به جانم مکن
ازغم هجرت به فغانم مکن
چشم مرا ابر بهارران مکن
خوار مرا در برِ یاران مکن
تاب فراق تو ندارم،مرو
بی کس و تنها مگذارم،مرو
مرغ دلم بی تو بمیرد،مرو
بی تو شبم جلوه نگیرد،مرو
بیش مرنجان دل غمناک من
سینه ی صدپاره ی صدچاک من
تازه مکن داغ دل زار من
دیو ستمها تو مکن یار من
دشنه مزن بر دل و بر جان من
کم تو برنجان،دل رنجان من
گفتم و گفتی که تو بس کن دگر
جان من آمد ز فغانت، به سر
من که خود آزرده و دلخون ترم
از غم هجران تو محزون ترم
لیک ندارم به خدا چاره ای
نیست به گیتی،چو من آواره ای
چون که ندارم به تو قصد جفا
هیچ مگو،هیچ به من بی وفا
این فلک است این که به شمشیر تیز
قصد جفادارد وقصد ستیز
دیو فلک بسته ره چاره ام
نیک نگر،نیک که بیچاره ام
من که خود این شعله نیفروختم
ناله مکن بهر خدا،سوختم
خود تو که میدانی از این ماجرا
هیچ نگفتم سخنی نابجا
این دم آخر تو بیا بازهم
بوسه ی شیرین بستان از لبم
چون پس از این خاطره ای می شوم
می روم از شهر تو من می روم
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 23
امیر عاجلو 12 اردیبهشت 1400 23:14
لطیف و دلنشین
کاظم قادری 13 اردیبهشت 1400 10:50
سلام جناب عاجلو سپاستان
اکرم بهرامچی 13 اردیبهشت 1400 01:03
سلام آقای قادری ارجمند
مثنوی روایی بسیار شیوایی سرودید مانا باشید
کاظم قادری 13 اردیبهشت 1400 10:51
سلام وسپاس فراوان نثارتان باد ممنونم
جواد امیرحسینی 13 اردیبهشت 1400 05:12
سلام و درود بر شما. بسیار عالی و زیبا بود. آفرین و مرحبا استاد عزیز.
کاظم قادری 13 اردیبهشت 1400 10:52
سلام وسپاس فراوان نثارتان باد جناب امیرحسینی عزیز ممنونم
محمد علی رضا پور 13 اردیبهشت 1400 09:44
مفتعلن مفتعلن فاعلن
سلام و درود و دست مریزاد
جناب قادری عزیز
کاظم قادری 13 اردیبهشت 1400 10:53
سلام ودرود بسیار شمارا جناب استاد بزرگوار وسپاسگزارتان هستم
کیوان هایلی 13 اردیبهشت 1400 09:45
درودها بر شما جناب قادری بزرگوار
بسیار زیبا سرودید
کاویان هایل مقدم 13 اردیبهشت 1400 10:09
عزیز برادر دستت درست
ریتم خوانش این مثنوی طویل و زیبا مرا یاد یکی دیگر از اشعار دوران ابتدائی انداخت حدود دهه شصت:
پیشه ور باهنر اصفهان
ای به هنر سرمه چشم جهان
مُلک پر از صنعت زیبای تو
چشم جهان مست تماشای تو
الخ .....
قلمت همواره شکوفنده
کاظم قادری 13 اردیبهشت 1400 10:55
سلام ودرود بر دوست عزیزم وسپاسگزارتان هستم
ازسروده ها خیلی قدیمی بود این مثنوی که بدون دخل وتصرف جدیدی هون جور ی که بود منتشرش کردم
سیمین حیدریان 13 اردیبهشت 1400 10:45
سلام و درود ها
احسنت
کاظم قادری 13 اردیبهشت 1400 10:56
سلام ودرود نثارتان وممنون ازشما
محمد رضا درویش زاده 13 اردیبهشت 1400 11:25
بسیار عالی درود بر شما
کاظم قادری 13 اردیبهشت 1400 12:47
سلام ودرودتان باد
محمد خوش بین 13 اردیبهشت 1400 21:08
سلام و درود بر شما
زیبا بود
کاظم قادری 13 اردیبهشت 1400 23:20
سلام ودرودتان باد بسیار
جواد مرادی 13 اردیبهشت 1400 21:15
درود جناب قادری شاعر گرانقدر
دستت طلا
کاظم قادری 13 اردیبهشت 1400 23:20
سلام ودرودتان باد بسیار @}
محمد خوش بین 14 اردیبهشت 1400 17:28
سلام و درود
فائزه مومیوند 14 اردیبهشت 1400 22:05
درود شاعرگرانقدر بسیار زیبا
علی معصومی 15 اردیبهشت 1400 03:55
چه مثنوی بالا بلندی
افرین
محمد خوش بین 15 اردیبهشت 1400 19:19
درود بر شما استاد بزرگوار
عالی بود