تا سر کوچه ی دل آمد و خندید و برفت
یک بغل عاطفه از باغ دلم چید و برفت
پر کشید از سر دیوار نگاهم به شتاب
پلک بر هم زدم انگار که ترسید و برفت
مثل نوری که رها می شود از روزن ابر
لحظه ای بر سر من آمد و تابید و برفت
غافل از آنکه همین خنده ی او کافی بود
تا شوم عاشق و افسوس نفهمید و برفت
در میان قلک دیده ی من سکه ی مهر
چون که انداخت ندانست چه بخشید و برفت
تا که چرخید زبانم که بگوید جانم
همچو دودی شد و در باد بپیچید و برفت
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 22 امرداد 1401 10:33
لطیف و دلنشین
زهرا آهن 24 امرداد 1401 16:48
درود بر شما
قلمتان نویسا
شاد و پیروز باشید