بخشی از رمان "آملیا"
در سن 16 سالگی به آدمی تبدیل شدم که حالا هستم، در غروبی که نور خورشید به دریا فرو می ریخت و با امواج بازی میکرد پاییز به آرامی وارد ،بارانی خراشیده و روح بخش آغاز شد.
هنگامی که قطره های باران همچون اشک های آسمان به زمین می ریخت در این غروب ملایم
زندگی من پر از رنگ و بوی خوب بود. از کودکی، علاقهای شدید به روحانیت و معنویت داشتم.
با خواندن کتابهای مذهبی و استمرار در عبادت، ارتباط عمیقی با خدا برقرار کرده بودم. همیشه به دنبال آرامش و معنا در زندگی بودم و این باور را داشتم که خدایی وجود دارد که ما را هدایت میکند.
علاوه بر این، همیشه به دنبال آموختن و درک قوانین و حقوق بودم. رویایم این بود که یک وکیل موفق و تاثیرگذار شوم
و از طریق دفاع از حقوق دیگران، به تحقق عدالت کمک کنم. هر روز با عشق و اشتیاق به مطالعه و تحصیل میپرداختم و تلاش میکردم تا بهترین وکیل که میتوانم، شوم.
هنر خیاطی بخشی مهمی از زندگی من بود. با عشق و شور، لباسهایی را میساختم که هرکدام داستانی به خودشان داشتند. با استفاده از الهامی که از طبیعت و زندگی روزمره میگرفتم، پارچههایی بافته و دوخته و به لباسهایی تبدیل میکردم که هر قطعهای از آنها دارای یک داستان زیبا بود.
زندگیم پر از سرخوردگی و چالشها نبود. همیشه به طور مثبت به جلو پیش میرفتم و در هر چالشی که با آن مواجه میشدم، قدرت و پشتکارم را به کار میگرفتم. اما آیا واقعیت همیشه با تصورات من هماهنگ است؟ آیا رویاها واقعیتی میشوند یا فقط در دنیای خیال باقی میمانند؟
عزیز حسینی