چشمانِ من تاریخ میداند
میداند او عُمریست غمگینی
میداند او در بهتِ هر کوچه
معشوقه ای در کوچ میبینی
میداند او از آخرین بوسه
عُمری برایت رفته است از دست
آرامگاهٍ آخرین بوسه
در پای بیدِ کوچه ی بن بست
هر بار تا از کوچه رد میشد
یادی دلش را زیر و روو میکرد
میخواست از یادش رَوَد اما
هر لحظه با اوگفتگو میکرد
افکارِ او چون بید لرزان بود
هر باد او را هر طرف می بُرد
یک آن به خود آمد که دیگر داشت
از جامِ دستش شوکران میخورد
یک آسمانِ تشنه در چشمش
هر لحظه میبارید و میبارید
اندوه و مرگ و بی سرانجامی
هر شب درونِ چشمش آوارید
گمگشته در تنهاییِ خود بود
چون ماه،تنها،شب نشین،شبگرد
آغوشِ او لبریزِ حسرت بود
دستانِ او تنهایی می آورد
چشمانِ من تاریخ میداند
میداند این عاشق دگر مُرده
میداند از وقتی که او رفته
هر لحظه عاشق زخمها خورده
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 6
امیر عاجلو 24 تیر 1400 23:33
درود بر شما
Dariush Jelini 25 تیر 1400 07:46
سپاس بزرگوار ????????????
اکرم بهرامچی 25 تیر 1400 01:36
گمگشته در تنهاییِ خود بود
چون ماه،تنها،شب نشین،شبگرد
آغوشِ او لبریزِ حسرت بود
دستانِ او تنهایی می آورد
Dariush Jelini 25 تیر 1400 07:47
????????????????????????
شبنم رحمانی 26 تیر 1400 12:51
درود بر شما .زیبا و دلنشین سروده اید
Dariush Jelini 26 تیر 1400 13:45
نگاهتون زیباست،سپاس