دلبرِ لجبازِ تو کاری به دستت داد و رفت
عینکِ کوری به دستِ چشم مستت داد و رفت
بی خبر از خویش بودی ، عشقِ دامنگیرِ تو
ننگِ رسوایی به نفس خود پرستت داد و رفت
سادگی از حد معمول و خرد ورزی گذشت
نازنینت با خیانت نازِ شستت داد و رفت
شعر خواند و قصه ها پرداخت با الفاظ تر
رنگِ شیادی به هر چه بود و هستت داد و رفت
دیر فهمید ی ، هر آنچه داشتی راحت گرفت
با گدایانِ سرکوچه نشستت داد و رفت
چون زمان بگذشت آه و ناله کردن نارواست
خام بودی خواب بودی جام پستت داد و رفت
قهرمانت گفت، بادت کرد تا دادت به باد
زشت بود اما به زیبایی شکستت داد
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 5
کرم عرب عامری 21 آبان 1394 01:06
آفرین آفرین واقعا
زیرکی شیرین زبانی
احسنت
علیرضا خسروی 21 آبان 1394 11:26
منوچهر منوچهری(بیدل) 21 آبان 1394 16:12
به به استاد عزیز دمت گرم همیشه از اشعارت لذت میبرم درودتان باد
مهدی صادقی مود 21 آبان 1394 21:05
عرض ارادت استاد خادمیان عزیز
بسیار زیبا
من این شعر رو قبلا خوندم و امتیاز و نظر هم دادم تعجب میکنم...
فرامرز فرخ 22 آبان 1394 11:48
سلام و درود بر استاد عزیز
بسیار عالی بود