از روزن شب مهتاب
بر بستر شب تابید
در سینه ی شب گم شد
تا شب نفسی خوابید
آنشب به خدا پشتم
با رفتن تو تا شد
درهای پریشانی
بر روی شبم وا شد
آیینه ترک برداشت
نبـض از ضربان افتاد
از حادثه ای بدخیم
شب داشت خبر میداد
طفلک دل بی صاحب
در سینه به خود لرزید
خون در شریان ماسید
رگ های تنم خشکید
بی تابی و بی خوابی
کردند تبانی را
تا یکشبه برچینند
طومار جوانی را
با رفتنت افتادم
بدجور به جان خود
بعد از تو اسیرم در
زندان گمان خود
در بند خیالاتم
با آینه درگیرم
دیوانگی ام مسری ست
پس کو غل و زنجیرم ؟
محمد_نیکروش
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 01 خرداد 1401 22:57
درود بزرگوار ا
محمد نیک روش 02 خرداد 1401 03:20
سلام و احتــرام
جناب عاجلوی عزیـز
برقرار باشید