دلم تنگست و دلگیرم ، ازین ویرانسرا سیرم
دلم میسوزد از اینکه ، نباشد هیچ تقصیرم
زمان در پهنهء تاریخ ، بود در ساعت عسرت
مکان در صحنهء گیتی ، بود زندان و زنجیرم
پریده رنگ رخسار از ، زمین و آسمان اکنون
زمان معلول و بیمارست و من درکودکی پیرم
جوانی را نفهمیدم کِی از تقویم من پرزد
چرااین قسمت من شد،چه کس این کرد تقدیرم
اگر احصا کنم غمها ، پَرَد رنگ از رخ دفتر
و من بیزارم از اینکه ، شود این رنگ تفسیرم
روا باشد شکایت از، زمین و آسمان کردن
بدان معذورم از نقشی ، که شد در رسم تصویرم
پری از من گریزان و اسیر دیو تقدیرم
ز بخت بد کند زاهد ، دمادم لعن و تکفیرم
تمامی خرمی بودم ، خزان تک زد به بستانم
شدم مغلوب مکرش چون ، تهی از کید و تزویرم
تطاول میکند دائم به زلف سوسن و سوری
به چشم خویش می بینم ، درون خویش می میرم
دورویی میکند با گل ، کله بنهاده بر سنبل
رسن بندد به نخلم تا بیآرد از فرا زیرم
دلم میسوزد از زهری ، که ریزد بر دل راضی
ولی کی میتواند دیو ، کند مقهور و تسخیرم
سرافرازم که باغم را به مهرم میکنم بستان
اگر چه ممسک از خسَّت کند مجرم به تبذیرم.
سیدرضاموسوی راضی
بحر ؛ هزج مثمن سالم
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 20 امرداد 1401 21:35
.مانا باشید و شاعر
سیدرضا موسوی راضی 22 امرداد 1401 00:45
درود و سپاس امیر جان.
تندرست باشی و سرفراز