تبسمی خسته ام
روی لبهای ترک برداشته
ازهرزه گی چشمانی
که میدوانند مرا !
تا اعماق پلیدیهای هوس انگیز
که آغوش گشوده
قورتم دهند...!
ومنی که غرق شدم
درنگاههای تشنه
برای لمس حجاب ذهنم
دیگردراین کوی وبرزن
تب کرده احساسم !
ازچاک پیراهن عشوه گران
وشهوتِ طنازانِ بی بندوبار
کاش انتحارمیکردچشمها
قبل از به مسلخ کشاندنِ تندیسم
زیرسندان بی حیایی
***==***==***
دراین شبها چرا غم لانه کرده کنج میخانه
نمی گیرد دگر مستی مرا، گردم چو دیوانه
نشستی گوشه ی خلوت ، تماشا میکنی من را
بریزساقی برایم می ، نه کَم ، پیمانه پیمانه
چنان انگشت نما گشتم ، ندارم راز پنهانی
بیا پرکن توجامم را، که گم گردد ره خانه
فریبم داده آزادی ، نمی جویم دگر خودرا
که این گرداب بی ساحل ، برایم گشته افسانه
چه بنویسم ازاین حالم ، خرابم ، گم شدم درخود
قلم پژمرده دردستان ، نشسته همچو بیگانه
شدم آبستن عشقی، میان واژ ه های تلخ
دگر شعری نمی زاید، دراین دنیای ویرانه
s@rv
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5