روزها آرامـم اما شـب جنـونی بـی قـرار
تار گیسویت سرم را می ڪشاند پای دار
خاطراتت، تارها بر استخوانم می تَند
بیش از هرجا درون خویش هستم،در حصار
ڪوه دارد ڪنج دل آتشفشانی پـر شـرر
مـن همـان دیـوانه ی دیـروزم اما بردبار
نقش چشمت بر درون چشم و روحم نقشبست
لحظه ها را فڪر چشمانِ توام، بی اختیار
قـو بجز معشـوق اول یار میگیرد مگـر..!؟
چشـم میبندد بر آن دلـداده هایِ بی شمار
پیام قاسمی
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 05 مهر 1401 12:38
لطیف و دلنشین
پیام قاسمی 06 مهر 1401 09:46
درود بزرگمهـر
تشڪـر