پسری از غم عشقت شده بدجور متلاشی
به گمونم میدونستی تو که میمیره نباشی
چنان دلتنگ هر روز و شبش را میکند یادت
که روحش در کنار توست نمیذاره تو تنهاشی
غمی در سینه اش دارد که آنهم یادگار از توست
که میترسم خدا بیند و تو دنیای غمهاشی
رفته بوداز شهر نامردان فراموشت کند
کنون اسمش فراموشش شده اسم قسمهاشی
دگر قلبی نموند واسش فقط عشقت به دل دارد
تو از قلبش فراتر رفته ای خون تو رگهاشی
تو با بیگانه میخندی فراموش کرده ای او را
اون هر شب مست چشماته دلیل اشک چشمهاشی
نگو راوی دگر بسه تو هم اینگونه میگردی
اگر شب را تو مهمان غم و مستی مستهاشی
نظر 2
امیر عاجلو 04 شهریور 1402 08:56
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
سروش اسکندری 04 شهریور 1402 13:51
درود بر شما ... جناب شریفی زیبا سرودید
توانا و شاعر باشید