مانده است با من دلی تنها
اسیر تو
در این سردابۀ وحشت و تنهایی
در این کاشانۀ غربت
در این پس کوچه های ظلم و استبداد
و بعد از این همه تنهایی و رنج و عذاب و ناله و ...فریاد
در این شب های بی مهتاب.
کزدر و دیوار و بام و آسمانش
درد می بارد
و شهد خنده هایش زهر خندی تلخ
و من اینجا...
به سان کولی ولگرد بی سامان
یقین دارم
شبی از چشم های سبز بی روح ات
برای قلب مجروحم
قصاصی سخت می گیرم
چرا؟...
آخر چرا با من چنین کردی؟
که بعد از رفتن ات حسرت به دل ماندم...
که یک بار دگر از صورتت یک بوسه بر چینم.
ولی رفتی و بعد از رفتن ات
خورشید از اینجا رفت
و شب با روز یکسان شد
و من اینجا...
میان وحشت و تنهایی شب های بی مهتاب؛
در این کاشانۀ غربت به جا ماندم
و قبل از رفتن ات من با صدایی صاف می گفتم؛
که بعد از رفتن ات
این زندگی را با امیدی تازه می سازم
چونان رودی خروشان کز پی دریا براه افتد...
خیالم پوچ و واهی بود...
خیالم پوچ و واهی بود .
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 28 اسفند 1401 14:25
درود بر شما
امیر ابراهیم مقصودی فرد 29 اسفند 1401 11:18
درود بر شما شاعر گرامی، زیبا سروده ای و در عینحال غمین.
قلمتان سبز و ندیسا
به امید روزهای خوب، فرود ظلم و فراز عدالت و آزادی
زنده باشید
نصرت اله صفی زاده 02 فروردین 1402 21:24
درود بر شما بسیار زیبا سرودید
به سان کولی ولگرد بی سامان یقین دارم ، احسنت
حسن مصطفایی دهنوی 07 فروردین 1402 06:54
سلام و درود استاد بانو
بسیار زیبا است
سربلند و پاینده باشید
سال نو مبارک