باز باران بی ترانه
میخورد بر روی گونه
یادم آرد آن روز دیرین
گردش تقدیر ننگین
فصل رنگین بغض سنگین
بی تو هیچ و پوچ و خالی
تلخیِ بغض نگاهی
یادم آمد چشم هایت
لحن شیرین نگاهت
همچو یک دلداده بودم
عاشقی دلبسته بودم
یادم آمد حرف تلخی
شاهد این قلب زخمی
با کی و دیگرچگونه؟
خنده ها و شادمانی
باور عشقی نمانده
شور واحساس جوانی
روز های زندگانی
عشق آغاز سخن بود
مرهم، این قلب زخمی
باز باران بی ترانه
می نشیند روی گونه
زنده ام اما چگونه؟!
روز مرگی در جوانی
غرق اندوه و خیالی
رفت شوق زندگانی
عشق شد همچو سرابی
گاه دور وگاه نزدیک
همچو تصویری خیالی،
باز باران بی ترانه
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 30 مهر 1402 11:19
درود بزرگوار ا
سیاوش دریابار 30 مهر 1402 12:23
کدخدا
می خواست خدایی کند
اما نشد
بعد مرگ پادشاه
در شهر شاهی کند
اما نشد
با سلام و درود فراوان
شعر شما را خواندم
زیبا و دلنشین بود
برایتان قلبا آرزوی توفیق دارم
قلم سبزتان همیشه نویسا
روح تان جاودان و پر فتوح
موفق باشید
سروش اسکندری 01 آبان 1402 07:33
بانو صدیقه جُر بسیار زیبا و لطیف سرودید