دلتنگی

هر وقت به یاد گذشته می افتاد، نا آرام میشد
دلش همان لحظه های خوب رو میخواست
ولی روزگار بی رحم بود و دوران خوشی ها کم، چند سالی بود که با رفتن ناگهانی، عزیزش دیگر آن دختر سابق نشد، آرزو میکرد کاش زنده بود و او از دور خوشی اش را نظاره میکرد ولی افسوس، باز امشب دلش بیقراری میکرد، دلش آغوش گرم یاری را طلب میکرد که در زندگی کوتاهش، مرگ را به او ترجیح داده بود، یک صدا یک، شبح آرام داشت نگاهش میکرد، خدایا آیا خودش هست؟
نمیفهمید چه شده، برق اتاقش را خاموش کرد و دراز کشید، اما بیقراری لحظه ای راحتش نمیگزاشت ،،دستش راسپرچشمانش کرد، مدتهابودازهیجان به دوربود و تلاش کرده بود با واقعیت کنار بیاید قلبش همچون اسب یورتمه می رفت، بودنش را در اتاق ودر کنارش احساس میکرد که میگفت گلبهار من هر جا باشم همیشه با تو هستم کافیست مرا صدا کنی، ولی حالاچه،این چه آشوبی است؟ هر لحظه او را میبیند
یادحرف دوستش افتادکه میگفت شاید سندروم قلب بیقرار داری،گفت چطور،جواب داد این روزها چیزی برات پیش نیامده،مردد بود جواب دوستش رابده می ترسید دیوانه خطابش کند بلند شد،روبروی آینه ایستاد، موهای جوگندمی اش عجیب در ذوقش زد،رفت به زمان نوجوانی اش که هروقت مادرش موهایش را میبافت پدرش بالبخندی میگفت لامصب مثل شلاق خان هست موهات گلبهارم پدرش عاشق موهایش بود،و همیشه میگفت بده مادرت شلاقی ببافه تلخندی برلبانش نقش بست،گوشه ی آینه دخترک تخس وبازیگوشی برایش شکلک درمیآورد تشرزدتوکه هستی، اینجا چه میکنی؟ دخترک گفت چه زود فراموش کردی، یکم دقیق تر نگاهم کن،، ناگهان خودش را دید در سنین جوانی چقدر الان عوض شده بود قلبش به درد اومد او با خودش چه کرده بود نشستن به پای عشقی که سهم خاک شده بود و از او یک خاطره شیرین باقی مانده بود، به آشپزخانه رفت،تا لیوانی آب بخورد شاید استرسش کمتر شود، ولی فایده نداشت، صدای زنگ پیامک هوشیارش کرد، دوستش بود که نوشته بود خوابی؟، نوشت آره بابا دارم از خان ششم رد میشوم، باز صدای گوشی و پیام بعدی امشب چه شده بود، دلتنگ، و خسته، ????

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 43 نفر 51 بار خواندند
محمد مولوی (18 /01/ 1403)   | صدیقه جـُر (23 /01/ 1403)   |

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا