ایستاده در تاریکی

ایستاده در تاریکی
همانند درختی تنومند و سالخورده
تنها ، بدون هیچ نور و امیدی
نظاره گر طبیعتی یخ زده، بود
سکوتی عمیق همه جا را فرا گرفته، بود
و اودر میان طوفانی خروشان و مهیب
ایستاده در تاریکی شب
با قلبی که هچنان در حال تپیدن است
ماه امشب زیباست .
البته همیشه دلرباست ، اما امشب در میان تاریکی جلوه ی خاصی دارد .
گرگ ها در بین برف ها به دنبال طعمه ای برای گذر از این زمستان اند
مردی خمیده و سالخورده در انبار خود به دنبال هیزمی میگشت تا کمی بیشتر خانه اش گرم بماند .
صدای هیزمی که می سوخت ، تنها امید کلبه پیرمرد بود .»
آنقدر زندگی برایش غم انگیز بود که حتی باد هم همراه گرگ ها زوزه می کشید
زوزه ای بلند و رسا یک موسیقی درد و رنج بی پایان .
دست های پینه بسته اش نشانه تلاش های او از گذشته اش بود،زندگی اش سراسر از تنهاییست
مترسکی در میان مزرعه به کلبه پیرمرد می نگریست
برف بر روی دوشش می بارید و مجبور بود سنگینی آن را تحمل کند
او درست همانند پیرمرد تنها بود ، در زیر آسمانی تاریک
در میان برف و باد و باران او ایستاده است
پیرمرد از راهی که خودش انتخاب کرده بود هیچ وقت پشیمان نشد
او خواست که بدور از هیاهوی زندگی مادی گرایی انسان ها باشد
قلبش مانند گدازه ای از آتشفشان در میان طوفان سهمگین بیرون کلبه اش می تپید
به یاد می آورد که در کودکی چقدر با عشق دنیا را دوست داشت و شاد میزیست .
اما حال فهمیده ملاک این کره خاکی خوب زیستن نیست ، چرا که خوب بودن برای وی احترامی نیاورد اوباعشق دوفرزندش رابزرگ کرده بود ولی آنها با او چه کردند
می خواهد درست باشد یا غلط فرقی نمی کند ، خوب بودن ارزشی ندارد
همه این ها هیچگاه نتوانستند خاطر پیرمرد را تلخ کنند ، اما قلبش به درد آمد که
چرا باید انسان هایی را تحمل می کرد که درکی از فردای زندگی نداشتند، و فقط پول ملاک شان بود
هزاران چرا در ذهن پیرمرد وجود داشت
اما هر وقت این افکار به ذهنش هجوم می آوردند
از پنجره به بیرون می نگریست و می گفت بزودی این افکار خاموش خواهند شد
روزی سکوتی وصف ناشدنی را تجربه خواهم کرد، از وقتی همسر مهربانش او را ترک کرده بود
این کلبه برایش سراسر غم است ، اما تنها همدم او در دنیای یخ زده بود
پیرمرد کاغذی آورد و سعی کرد متنی بنویسد تا به یادگار برای رهگذران این کلبه بماند .
زمستان ، تنها فصلی است که با شاخه های بی برگ درختان زیباست
هیچ فصلی همانند زمستان مرا به عالم رویا نمیبرد
چه خوب که اندکی از این جهان سراسر غم فارغ شوم
دگر هیچ ندارم که بگویم
جوهر در قلم جریان دارد و حرف هایم همانند دریایی وسیع و بی پایان در سینه ام نهفته است
دریای بی کرانی که سطح آن یخ زده و اما در باطن در جریان است
وقت آن رسیده که به جهان دیگر نزد همدم و مونس تنهایی ام بروم
جهانی سراسر عشق
فارغ از دروغ و تاریکی
جای من دگر در بین شما نیست
شما ها را ترک خواهم کرد
چرا که دوست ندارم خاطره ای از من در جایی قرار بگیرد .
چه در مغز و چه در سینه های شما
او همیشه به تلخی قهوه عشق می ورزید تنها حسی بود که می توانست آرامش کند، یاد قهوه هایی که همسرش درست میکرد افتاد
جرعه ای از قهوه نوشید و به جرعه دوم نکشید .چشمانش به نقطه ای خیره شد و تبسمی تلخ بر لبانش آمد دستانش در هوا به دنبال دستی بود
شب برایش به صبح نکشید
برای او شبی به یاد ماندنی بود
شبی که از قید و بند تاریکی ای که همیشه بر روی دوش او بود .رهایی پیدا کرد و در آغوش معشوقش جا گرفت

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 43 نفر 56 بار خواندند
محمود فتحی (09 /01/ 1403)   | حسین شفیعی بیدگلی (16 /01/ 1403)   |

نظر 1

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا