دفتر شعر من

گاهی سرنوشت با دوست طوری گره می‌خورد که درد هایش خط و خراش روی دل سفیدت می اندازت،برای اشک هایی که خیست می‌کند غصه می خوری و از زندگی با شنیدن حرف های نوشته شده اش در قالب شعر سیر می‌شوی.
مرا همدمیست که سینه اش سرشار از غم است و تنها مونس رمز و سر در قلبش من.
او مرا در صندوقی پنهان کرده به اندازه دریای خروشان دلش و چه لحظه ایست لحظه ای که در آغوشش جای می گیرم!
باید اعتراف کنم که خشمی تمام سطحم را فرا گرفته و هر کس جز او به من نزدیک میشود؛ورقه های سرکش چو شمشیری تیز و برنده دستش را قطع می‌کنند تا کس نفهمد آنچه می گذرد بر روزگار سیاه او.
من دفتر اشعاری پنهان خواهم بود؛شاید موریانه وجودم را تجزیه کند اما،باز هم تمام وجودم وزن غم دارد و چه سنگین است این غمی که او با من در میان گذاشت....!
در این خیالم که اگر کسی مرا بیابد در میان این جهان سرشار از خوشی و بشاشی چه گوید بر حال و روز زوال او؟!

پایان تمام اشعار او امضایی رسم کرده و نوشته است:(باشد آخرین شعر ما)
اما هر روز به اشعارش اضافه می‌شود و نمی‌دانم چه زمانی عمر او و من پایان یابیم،
ممکن است شیشه عمرش باشم.
شیشه عمری که بالاخره دل سفیدش از مصراع های غمگین پر می شود و ی ی رها خواهد شد از این زندان جهان.....

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 73 نفر 87 بار خواندند
محمد مولوی (16 /05/ 1402)   |

شاعر نظر دهی برای این شعر را غیر فعال کرده است.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا