« لولو»
بازی کاغذ رنگی ها
با تلألو آفتاب
_صورتک تو چیست آقا؟
_مثلأ شاه!
_و شما؟
_مثلأ نه !اما همیشه کودک فقیر!
کاغذ رنگی ها تمام شد و
آدمکها پر از صورتک اما...
_چیست این مامان؟
_صورتک!
_یعنی لولوی ما آدمها!؟
مادر سکوت شد
اما کودک
لولوی خود را دید
_وای نه!
یعنی پشت رخسار هر فردی
یک صورتک زندانیست
پس رها باید شد
و صورتکها را ...
اما دید که شهر با صورتکها خوبند آنچنانکه
چند سطر بازی صورتکها
و خنده قاه قاه شهر
_چاره کار چیست مامان؟
چگونه می شود لولوی آدمکها را مرد؟
_لولو از خودش بیزار است
لحظه دیدار او با خود
لحظه مرگ او بر دار است
کودک با خودش اندیشید: «اینک سراسر شهر در خواب است»
پس
تمام کاغذ رنگی ها را سوخت
و بعد
سر هر کوچه
لب هر پنجره یک آیینه کاشت
وبعد
بر بام شهر فریاد شد
"ویترین کاغذ رنگی ها خالیست
اینجا دیگر ؛شهر صورتکها نیست"
نیلوفر مسیح
مکتب ادبی اصالت کلمه
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 3
حمیدرضا عبدلی 27 بهمن 1394 04:41
باسلام بانو بسیار خوب موفق باشید
نسرین قلندری 27 بهمن 1394 11:44
درودها
زهرا حسین زاده 29 بهمن 1394 07:13