به محبت شما... بد جور عادت کرده ام
از همه آشنا،غریبه ها شکایت کرده ام
شایدم روزی مرا طرد کنی... می دانم
وبگی بانو ...شما را رد دعوت کرده ام
هر شب از تهران برایت بوسه ارسال کنم
و شما به من بگویی :من صدایت کرده ام؟!!
به سرم داد بکش، فحش بده، اصلا من
بین هر کس اول از شما حمایت کرده ام
بحث و دعوا شد دوباره، بین ما، در بیت قبل
من حقوقت را به هر صورت رعایت کرده ام
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 10
اعظم جعفری 21 امرداد 1394 20:36
سلام بانو
مهمان شعرزیباتون بودم...احساس و اندیشه شما تا همیشه به رنگ زیبای عشق.
بهناز علیزاده 21 امرداد 1394 20:38
درودهاا بانو
عرفان ویسی (هستیار) 21 امرداد 1394 20:58
درود بانو.زیبا بود
علی اصغر اقتداری 21 امرداد 1394 22:55
سلام خانم دهقان
نمی دانم چرا یک دوگانگی مشاهده می شود سعی کنید کارهایتان یک دست شود
طارق خراسانی 22 امرداد 1394 10:59
با سلام و درود
بحث شما و درویش عزیز را خواندم و به هرد حق می دهم...
اما سرنوشت هر انسان بهد نوع تفکرش می باشد خوب فکر کند درهای رحمت الهی به رویش باز می شود بد فکر کند
درها به رویش بسته می شود.
عشق هم همین است اگر به عشق خود احترام بگذاریم قدر او را بدانیم زندگی شیرین می شود و گرنه هزاران مصیبت دامنگیر انسان می شود حال می خواهد زن باشد و یا مرد فرقی نمی کند.از بس این بر و اون بر از این حرفا زدم خسته شدم یک روز گفتی بابا طارق دوست دارم شاید فردا بگی الهی بابا طارق بمیری و از شرت راحت بشیم.
بی خیال بیا با هم این شعر ناصر خسرو را بخوانیم دوست دارم مثل ناصر شعر بگی و تو می تونی چون یک نابغه ای...
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد و خیرهسری را
بری دان از افعال چرخ برین را
نشاید ز دانا نکوهش بری را
همی تا کند پیشه، عادت همی کن
جهان مر جفا را، تو مر صابری را
هم امروز از پشت بارت بیفگن
میفگن به فردا مر این داوری را
چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را
به چهره شدن چون پری کی توانی؟
به افعال ماننده شو مر پری را
بدیدی به نوروز گشته به صحرا
به عیوق ماننده لالهٔ طری را
اگر لاله پر نور شد چون ستاره
چرا زو نپذرفت صورت گری را؟
تو با هوش و رای از نکو محضران چون
همی برنگیری نکو محضری را؟
نگه کن که ماند همی نرگس نو
ز بس سیم و زر تاج اسکندری را
درخت ترنج از بر و برگ رنگین
حکایت کند کلهٔ قیصری را
سپیدار ماندهاست بیهیچ چیزی
ازیرا که بگزید او کم بری را
اگر تو از آموختنسر بتابی
نجوید سر تو همی سروری را
بسوزند چوب درختان بیبر
سزا خود همین است مر بیبری را
درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را
نگر نشمری، ای برادر، گزافه
به دانش دبیری و نه شاعری را
که این پیشهها است نیکو نهاده
مر الفغدن نعمت ایدری را
دگرگونه راهی و علمی است دیگر
مرالفغدن راحت آن سری را
بلی این و آن هر دو نطق است لیکن
نماند همی سحر پیغمبری را
چو کبگ دری باز مرغ است لیکن
خطر نیست با باز کبگ دری را
پیمبر بدان داد مر علم حق را
که شایسته دیدش مر این مهتری را
به هارون ما داد موسی قرآن را
نبودهاست دستی بران سامری را
تو را خط قید علوم است و، خاطر
چو زنجیر مر مرکب لشکری را
تو با قید بی اسپ پیش سواران
نباشی سزاوار جز چاکری را
ازین گشتهای، گر بدانی تو، بنده
شه شگنی و میر مازندری را
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را
تو برپائی آنجا که مطرب نشیند
سزد گر ببری زیان جری را
صفت چند گوئی به شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را؟
به علم و به گوهر کنی مدحت آن را
که مایه است مر جهل و بد گوهری را
به نظم اندر آری دروغی طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را
پسنده است با زهد عمار و بوذر
کند مدح محمود مر عنصری را؟
من آنم که در پای خوگان نریزم
مر این قیمتی در لفظ دری را
تو را ره نمایم که چنبر کرا کن
به سجده مر این قامت عرعری را
کسی را برد سجده دانا که یزدان
گزیدهستش از خلق مر رهبری را
کسی را که بسترد آثار عدلش
ز روی زمین صورت جائری را
امام زمانه که هرگز نرانده است
بر شیعتش سامری ساحری را
نه ریبی بجز حکمتش مردمی را
نه عیبی بجز همتش برتری را
چو با عدل در صدر خواهی نشسته
نشانده در انگشتری مشتری را
بشو زی امامی که خط پدرش است
به تعویذ خیرات مر خیبری را
ببین گرت باید که بینی به ظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را
نیارد نظر کرد زی نور علمش
که در دست چشم خرد ظاهری را
اگر ظاهری مردمی را بجستی
به طاعت، برون کردی از سر خری را
ولیکن بقر نیستی سوی دانا
اگر جویدی حکمت باقری را
مرا همچو خود خر همی چون شمارد؟
چه ماند همی غل مر انگشتری را؟
نبیند که پیشش همی نظم و نثرم
چو دیبا کند کاغذ دفتری را؟
بخوان هر دو دیوان من تا ببینی
یکی گشته با عنصری بحتری را
در پناه خدا
الهه دهقان 22 امرداد 1394 11:41
درود فراوان
جناب استاد خراسانی بزرگوار
از حضور پر مهرتان بسیار خرسندم
پایدار باشید در پناه خداوند مهربانی ها
سلبی ناز رستمی 22 امرداد 1394 19:02
محمد مولوی 07 امرداد 1399 01:03
به محبت شما... بد جور عادت کرده ام
از همه آشنا،غریبه ها شکایت کرده ام
شایدم روزی مرا طرد کنی... می دانم
وبگی بانو ...شما را رد دعوت کرده ام
...