هذیان های شبانه و رویاهایی از جنس کابوس...
تا صبح چند کابوس دیگر فاصله مانده بود،
و من همچنان در خیالم ضجه میزدم...
دستان کودکی به دستانم بود که نمی شناختمش
و دستانی حلقه به بازویم که نمی خواستمش...
تو با زندگی ات از کنارم رد میشدی؛
و خیابان که تو را در خود می بلعید...
صدای بوق ممتد تلفن و مخاطبی که خودکشی کرده بود،
با ناله های مداوم یک زن در اتاق بغلی که عصمتش را به تاراج گذاشته بود...
میخواهم بیدار شوم و نمیشود؛
"این کابوس تا صبح اجباری ست"
و فریاد، تنها مرهم من بود در این کابوس تکراری...
صدایم نمی کردی تا از کابوس آزاد نشوم
و باران دیوانه وار میزد تا کسی جرات نکند هم قدمم شود
و چاقو ها کل شده بودند تا رگ های دستم مرا مسخره کنند...
تمامم کن که دیگر تمامت کنم،
و آغاز کن خودت را با شروع من از فردا صبح...
کم کم کابوس ها کم رنگ می شوند و خوابم سبک تر؛
ولی همچنان تا صبح چند کابوس دیگر فاصله مانده است...
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 2 از 5
نظر 4
کرم عرب عامری 24 آبان 1394 00:41
سلام گرامی
هرچقدر میخواهد فاصله داشته باشد مهم اینست که سرانجام صبح میشود
علیرضا خسروی 24 آبان 1394 15:09
مسعود احمدی 24 آبان 1394 16:07
و چاقو ها کل شده بودند تا رگ های دستم مرا مسخره کنند...
درود جناب حاتمیان
سلیمان حسنی 24 آبان 1394 23:26
سلام دوست گرامی:زیباقلم زدید.