من در این شهر بیگانه ام
من دلم می گیرد
از این شهر شلوغ
در احاطه نیرنگ و دروغ
من می ترسم
از این کهولت بی بلوغ
از سنگینی بار کودکان کار
من می ترسم
از این سرنوشت شوم وسیاه
دستهای کوچکش
بوی باروت می دهد
پسرک گل فروش سر چهار راه
****************
من دیدم
در این شهر
پیرمردی مهاجر
به تملک سطل زباله منزجر
در نیمه یک شب سرد
در جدال سگی ولگرد
در ترحم یک نگاه
به باد می داد
ذره ذره غرورش را
وجوانان اعتیاد
در استیصال بیداری وبیداد
مفلوک وخموش
خموده و مدهوش
سر به گریبان
همیشه
در نعشه مرفین
در توهم شیشه
***********
دیدم من
در این شهر
یک زن
هفت قلم بزک کرده خویشتن
شوخ چشم وساده
در هجوم انگشتان عابرین پیاده
در دلش زخم هزاران درد
به التیام
محبت گدایی می کرد
***************
من می ترسم
از این ترقی خام
از این تجدد بد فرجام
از این ترسهای ناتمام......
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 6
علیرضا خسروی 26 آذر 1394 22:44
زیباست
نسرین قلندری 28 آذر 1394 00:04
درودها
مسعود احمدی 28 آذر 1394 01:56
دست مریزاد جناب ظهوری
جابر ترمک 28 آذر 1394 20:12
کرم عرب عامری 03 دی 1394 23:29
درود بر شما
وهم خوش آمدید گرامی
علی معصومی 21 فروردین 1399 20:47
درود و عرض ادب
◇◇◇♡◇◇◇
زیبا سروده اید
آفرین بر شما
☆☆☆☆☆