بسمه اللطیف
زبان حال
شب شد و ظلمت حدود شهر را پیموده بود
آسمان شهر غرق ریزگرد و دوده بود
مردمانِ چون شبح در راه و خاطرهایشان
پشت خاموشی وجدان هایشان آسوده بود
بس فراتر رفته بود از حدّ چشم آلودگی
ذهن ها و دست های مردمان آلوده بود
آن چنان بی ارج بود انسانیت در آن زمان
زندگی در این جهان بی معنی و بیهوده بود
بی صدا در پیکر ما استخوانها می شکست
از فشار بی امانی که در این محدوده بود
مهدی آشفته نالان بود و در این روزگار
جان او از صحبت نامردمان فرسوده بود
طاقتش در حال اتمام است و در حالی چنین
این حکایت را از او هرگز کسی نشنوده بود
#مهدی_رستگاری
ششم تیر سال یکهزار و چهارصد و دو خورشیدی
بیست و ششم ژوئن سال ۲۰۲۳ میلادی
غزل سرایی گروه ادبی《ادیبانه》
دفتر شعر روزگاران
۸۹۲
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 10 تیر 1402 10:20
مهدی رستگاری 10 تیر 1402 15:41