جا مانده ام که هیچ به مقصد نمی رسم
مابین این جماعت بی اعتنا به درد
می لرزم از برودت بی حد چشم
ها
می ترسم از قساوت این حفره های سرد
هی از نگاه رهگذران خون چکید و من
هی بی تفاوت از شبحی تیره رد شدم
عادت نشست، فاصله انداخت بینمان
دست از سپاه نور بریدم که بد شدم
پر می زند پرنده ی بی ذوق زندگی
دیوانه وار در قفس شوم آسمان
کم کم سقوط می کند از برج شیشه ای
هم سقف ، هم پرنده و هم ماه مهربان
پالان به دوشِ فلسفه های زُمُختِ درد
ترسیده از جراحت سرهای بی سپر
حرفی بزن به پنجره ی بسته ی سکوت
ای شهر خو گرفته به اندیشه ی تبر
لعنت به من که ذائقه ام غم پسند شد
لعنت به تو که حافظه ام را رمانده ای
*من* را ببخش ای منِ از *من* نجیب تر
حق می دهم که با من بی رگ نمانده ای
۸
از خوابهای گم شده در زیر پلک شب
تا چشم های وا نشده از تب جنون
با حکم استحاله ی بی رحم کوچه ها
درمن حلول می کند این شهر بد شگون
مریم ناظمی
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 3 از 5
نظر 7
امیر عاجلو 23 بهمن 1399 09:51
درود بر شما
منصور آفرید 23 بهمن 1399 10:43
درود فراوان بر شما
بسیار بسیار زیبا
دستمریزاد
کاویان هایل مقدم 23 بهمن 1399 11:20
آفرینها بر این تاب و پیچش موزون واژگان
امیرحسین علامیان 23 بهمن 1399 14:38
به به چارپاره زیباییست
قلمتان سبز خواهرم
مجید ساری 23 بهمن 1399 16:17
دستمریزاد استاد و بانوی هنر خانم ناظمی گرانقدر
وقتی اصرار دارم چهار پاره های شمارا بخوانم حرف بیهوده و گزافی نیست
و این اثبات حرفم بود
لذت بردم و آموختم
ولی چه میشود کرد زورمان به شما بانوان هنر نمیرسد
پس اعتراضی نیست
باشد که در آینده چهارپاره های دیگری نیز از قلم مستحکم وهنرمندتان مرور کنیم
به زیبایی همیشگی
با تقدیم آفرینهای بسیار مرخص میشوم
سعادت یافتم محضرتان
رضا کاظمی اردبیلی 24 بهمن 1399 04:50
سلام و درود از خواندنش لذت بردم عالی بود
مهدی رستگاری 25 بهمن 1399 13:50
سلام و درود
شعر تلخ و بدیعی بود. زنده باشید.