باز هم بغض من و موج غروری که شکست
غزلی آمد و بر این دل غمدیده نشست
باز هم پنجره ها سمت دلم بسته شدند
غم دوری تو راه نفس و حنجره بست
غم یک عمر پریشانی یک شهر غریب
ریشه ی عمر مرا در دل دیوانه گسست
صبر کن ببر من ای شوق پلنگانه ی من
آهوی جلد تو از دام همین قافیه رست
آه اشکم شده جاری و پر از دلهره ام
هر که آمد و مرا دید و بیکباره بجَست
بخدا کنج دلم پر شده از رنج سکوت
از همان روز که بستم به غمت عهد الست
من پریشان تر از آنم که به من دل بدهی
در "پرستش" غزلی سوخته همدست من است
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 9
محمد جوکار 18 تیر 1395 04:51
درودت باد مهربانو مددی عزیز
خرسندم که باز هم غزلی ناب از قلم نغز و شیوایتان میخوانم
رقص قلمت جاوید
پاینده مانی به مهر تا مهر
پرستش مددی 19 تیر 1395 09:07
عرض ادب استاد جوکار گرامی
سپاسگزار مهر و لطف شما هستم
می آموزم از شما
مهرتان مانا بزرگوار
طارق خراسانی 18 تیر 1395 17:40
سلام و درود
بسیار زیبا ست
خورشید هماره می درخشد
می شناسمت بانوی نور
هر کجا هستی شاد زی
پرستش مددی 19 تیر 1395 09:08
درود بر شما
سپاسگزار مهرتان هستم
پایدار باشید و مانا
ممنونم
طلعت خیاط پیشه 18 تیر 1395 19:34
درود بر شما
قلمتان را دوست دارم
موفق باشید گلبانوی عزیز
پرستش مددی 19 تیر 1395 09:10
سلام و عرض ادب
سپاسگزارم که مرا با مهر خواندید
مهرتان مانا
علیرضا خسروی 19 تیر 1395 11:30
پرستش مددی 19 تیر 1395 18:02
سپاسگزارم
سیدمحمدجواد هاشمی 20 تیر 1395 12:44
سلام زیباودلنشین بود