در هر غزل حس می کنم حال بدت را
باید بتابانی به هر بیتم قدت را
وقتی خیالم ، قصه ی ماه و پلنگ است
هر روز باور می کنم جزر و مدت را
هی می نشینم در کنار برکه ، شاید
از سفره ماهی ها بپرسم مرقدت را
آغوش چشمان تو ، همرنگ بهار است
می گیرم از این جاده ها روزی ردت را
پائیز فصل احتمال سایه ها نیست
تقویم من طی کرد رفت و آمدت را
بارانی و یکریز می باری به قلبم
این شهر هم فهمیده لطف بی حدت را
پرواز کن ، شاید کبوترهای عاشق
روزی بیاموزند بال بایدت را
گاهی "پرستش " میکنم در دامن تو
هرگز رها نتوان نمودن معبدت را
پرستش مددی
۱۳۹۵.۰۴.۲۴
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 4
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 06 امرداد 1395 02:25
درود برشما و احسنت
پرستش مددی 11 امرداد 1395 23:06
درودتان باد جناب آقای انصاری
ممنونم از نگاه و حضور پر مهرتان
بهناز علیزاده 06 امرداد 1395 15:48
درودهاا
پرستش مددی 11 امرداد 1395 23:07
درود و سپاس بهناز عزیزم