خسته ام خسته از دویدن ها
خسته از موج های سردرگم
پشت هر آدمیتی بغرنج
پیش حوا و شوکت گندم
از خزانم مپرس می ریزد
سر ستون های باغ احساسم
صبر کن در سکوت گم گردد
شاخه زخم داغ احساسم
می چکم از نگاه آبی شب
بر شکوه ستاره ها هرشب
له شدم لای چرخ زندگی ام
بر تن بد قواره ها هر شب
زخم جانم شکوهی از بغض است
بغض یعنی سکوت در طوفان
شاخ برگم شکسته اما من
می پرم در تلاطم باران
مثل باران نمای پائیزی
خم شده قامتم نمی خواهم
دست بوس تفاله ها باشم
در غروب سکوت جانکاهم
بنویسید آسمان با من
بر سر عشق دائمن قهر است
مدتی هست تازه می فهم
من پرستوی ساده ی شهرم
در " پرستش " همیشه بی تابم
در " پرستش " شکوه مهتابم
در " پرستش " غزل غزل غرقم
در " پرستش " زلال چون آبم
پرستش مددی
۱۳۹۵.۰۶.۱۱
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5